chapter thirty nine-such a bad news!

260 44 7
                                    

کلاسا تموم شدن! باورم نمیشه. ادبیات آخرین کلاس بود و من تقریبا از استرس مردم. امتحانم رو خوب دادم و راضی ام. البته، هنوز برای هری و نایل و لویی تموم نشده کلاسا. منو لیام و زین و فرحناز و سوفیا امتحان دادیم و از کلاس اومدیم بیرون ولی اونا با یه سری بچه ی دیگه هنوز تواَن و دارن امتحان میدن. و ما هم منتظر اونا روبروی کلاس نشستیم رو زمین. همینجوری که به دیوار تکیه داده بودم و داشتم با بچه ها سر امتحان بحث میکردم پامو ماساژ دادم. جای کبودیه گز گز میکنه همش. به خاطر کبودی شکمم هم باید صاف بشینم چون یکم فشار جیغمو در میاره.

' i'm sooo hungry'

من خیلیییی گشنمه

فرحناز گفت و منم تایید کردم. زین گفت

'you guys didn't eat anything for breakfast'

شماها هیچی برای صبونه نخوردین

لیام گفت

' me too'

منم همینطور

وقت نشد باهاش حرف بزنم. از صبح به شدت دمغه. با هیشکی حرف نمیزنه. سوفیا چندبار گفت بهش بگه ولی گفت به خاطر مامان بزرگش ناراحته. یهو سوفیا پرسید

'where were you at the morning?'

کجا بودی صبح؟

لیام به من نگاه کرد و من ریلکس بهش نگاه کردم که یعنی به حرفش گوش دادم. گفت

'my granny wasn't feeling very well. so i asked Mrs. Hough if i can go and see her'

مامان بزرگم حالش زیاد خوب نبود. پس از خانم هاف اجازه گرفتم که برم ببینمش

سوفیا خطاب به من گفت

'told ya'

بهت گفته بودم

فرحناز برای مامان بزگش آرزوی سلامتی کرد و من آروم بهش گفتم

'we'll talk later'

بعدا با هم حرف میزنیم

لیام به فرحناز لبخند زد و تشکر کرد و با حالت معذب حرفمو تایید کرد. هری و نایل اومدن بیرون. نایل صورتش بیخیال بود و هری هم به نظر نمیرسید ناراحت باشه. ازشون درباره ی امتحان پرسیدم و هردوشون گفتن خوب بود. هری دستمو گرفت پاشدم و بقیه هم پاشدن و با هم منتظر لویی موندیم. فکرم رفت پیش لیام. یعنی مریضه؟ این اواخر چند بار دلدرد شدید گرفتو فشارش افتاد. که اگه یادتون باشه اول سال هم بی دلیل تب کرد. خدایا من نمیرم از استرس صلوات. لویی هم عصبانی اومد بیرون و گفت یه سئوال رو استاد فکر کرد این رسونده به کسی و قراره از نمرش کم کنه. رفتیم سمت سالن و من تمام مدت داشتم فکر میکردم. امروز مود پسرا مثل همیشه نیست. همه یهو ساکت میشن و حالت صورتاشون جدی میشه. خدا میدونه چه خبره!

رفتیم سر میزمون نشستیم و بعد منو فرحناز رفتیم تا غذا بکشیم. از بقیه که دور شدیم فرحناز گفت

Once upon a timeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora