Chapter eight-old friends alarm

372 58 9
                                    

داشتم به اتفاقات امروز فكر مى كردم كه گوشيم زنگ خورد . شماره ى اينجا بود ولى كيه كه من نميشناسمش ؟
نكنه كريسه ؟ اونكه شمارمو نداره !
اما اگه پيدا كرده باشه چى ؟ من كه هنوز نمى دونم كيه . برش داشتم و با صداى لرزون گفتم :

"Hhhello?"
سسلام ؟

"سلام م م آرى چطورى ؟"

اون.... فارسي حرف زد . صداش آشناس ولى يادم نمياد كي بود .

"شما ؟"

"واااا ، فرحنازم روانى . منو يادت رفته ؟"

فرحناز !!!! دوست دوران راهنماييم ! ما از اون موقع با هم دوستيم

"وااااى ، عزيزم خوبي ؟ چرا نشناختمت من ! چه خبرا ؟ شمارمو از كجا پيدا كردى ؟"

"زنگ زدم خونتون مامانش بهم داد"

"آهان ، ديگه چه خبر ؟"

انقد تموم اين مدت جيغ زده بودم متوجه نشدم ليام داره بر بر منو نگاه مى كنه .

"هيچى مى خواستم بگم دارم ميام مدرستون"

چى ؟
جيغ زدم و پريدم بالا پايين و گفتم :

"دروغ مى گى !!!!! عاشقتمممممم . كى ؟؟"

پشت تلفن خنديد و گفت :

"فردا"

خودمو انداختم رو تخت و جيغ زدم . باورم نميشه بهترين دوستم داره مياد اينجا تو اين مدرسه ! محشره

ليام با خنده بهم نگاه كرد و بعد متعجب برگشت سر كارش . خاك به سرم فكر مى كنه خل شدم !

"فردا ؟ چه جورى ؟ الان فرودگاهى يعنى ؟ فردا ساعت چند ميرسي ؟ "

"اوه آروم دختر آره الان فرودگاهم و فردا عصر ميرسم"

واااااااى

"باهاش يكم ديگه حرف زدم و گفت كه بايد بره سوار بشه .

واى
وااى
وااااااى

ليام برگشت و بهم گفت :

"What happened that you are so .... hyper active ?"
چى شده كه تو انقدر .... پيش فعال شدى ؟

خنديدم و گفتم :

"It's just .. Oh my god ! My bestie is coming here ... She will be studying here"
اين فقط... واى خدام من...بهترين دوستم داره مياد اينجا...مياد اينجا درس بخونه

"Wow good for you !"
واو خوش به حالت

"Awwwww isn't it amazing ?"
واييي اين شگفت انگيز نيست ؟

معلومه براى اون شگفت انگيز نيست . ولى سرشو تكون داد و گفت خيلى خوبه .

امروز جمعس و من امشب بابام مياد دنبالممن كه آخر هفته رو خونه باشم . ولى فردا ميام مدرسه به خاطر فرحناز .
آخه اون با بورسيش اومده اينجا و تو اين مدرسه ثبت نام كرده و هنوز جايي رو نداره بره . تو مدرسه ميمونه ولى نمى خوام روزاي اول تنهاش بزارم .

Once upon a timeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora