chapter thirty-water's day

372 50 17
                                    

(داستان از نگاه آریانا)


مجبور شدیم منو لویی بیابم بیرون. فکر کردیم واقعا باید برای جشن بریم کمک کنیم ولی وقتی یکم از

اتاقشون دور شدیم آسینتا خندید وگفت

' now we can hear what are they telling to each other'

از اینجا میتونیم صدای حرف زدنشون رو بشنویم


من و لویی تعجب کردیم ولویی گفت

'you mean like...'

منظورت اینه که...


آسینتا لبخند زد و سرشو به نشونه ی آره تکون داد. من با نگرانی گفتم

'what if she cried again? Perrie was talking so rude to her and...'

اگه دوباره گریه کرد چی؟ پری خیلی بد باهاش حرف زد و...


آسینتا گفت

'no no no don't you worry child, i heard their fighting!ughhh! Perrie was so rude and i an feel farahnaz's terrible feeling. but... she'll forget about that fight!'

نه نه نه نگران نباش بچه،آه ه ه! پری خیلی بی ادب بود و می تونم حال وحشتناک فرحناز رو حس کنم. ولی... اون همه ی اینارو یادش میره


لویی گفت

'what do you mean? like, how?'

منظورت چیه؟ چجوی؟


گوشه ی لب آسینتا رفت بالا و گفت

' zain will help a lot'

زین قراره خیلی کمک کنه


زین! اوه. منو لویی بهم نگاه کردیم و لبخند زدیم. بعد گفتم

'oh yes! that's gonna work'

اوه آره! این کار میکنه


یکم صبر کردیم و انگار نه انگار که کلاس داریم. صدای داد و بیداد بلند شد وبعد صدای در اومد و اومدن تو راهرو. ما رفتیم عقب تر تا مارو نبینن. قشنک میتونم ببینمشون.

'i love you and that's because i love you and i'm not sorry for loving you...'


من چشام گرد شدن و با هیجان دهنمو گرفتم. آسینتا دستاشو تو هم قفل کرد و با علاقه بهشون نگاه کرد و گفت

'this is what i was waiting for'

این چیزی بود که منتظرش بودم


بعد زین صورت فرحناز رو تو دستاش گرفت و آروم بهش یه چبزایی گفت که به گوش ما نمیرسید. فرحناز به نظر آروم بود.بعد نمیدونم چی شد که یه دفعه زین با عصبانیت دست فرحناز رو گرفت و کشید. ا هم رفتن تو اتاق و در محکم بهم کوبیده شد. وای نه باز چی شد؟؟ یکم بعد صدای خنده های بلند اومد و بعد در باز شد و هردوشون خوشحال به نظر میرسیدن.

Once upon a timeWhere stories live. Discover now