Chapter nine-introducing my crazy friends !

368 59 14
                                    

{ داستان از نگاه آريانا }

به فرحناز كمك كردم تا وسايلش رو ببره به اتاق جديدش . تو راهرو اونم مثل من گيج شده بود .

"اينجا خيلى بزرگه ، و گيج كننده"

خنديدم و گفتم :

"مى دونم !! منم روز اول مشكل تورو داشتم ولى بعد زود ياد گرفتم . به لطف ليام"

"اووه و ليام كيه؟"

"هم اتاقيم"

چشاش گرد شد، گفت :

"تو هم اتاقيت پسره ؟ مگه ميشه ؟"

"آره مثل اينكه"

"وااى دختر كاشكى منم شانس تورو داشته باشم"

هنوز مثل قبلاناس ! مؤدب ولى در حين حال شيطون!

در اتاقش رو باز كرد و وارد شد . اتاقش مثل اتاق ماست . اونور اتاق وسايل مرتب و تميز دخترونه ى سفيد بود .
يه دختره داشت مشق مى نوشت . برگشت و به ما نگاه كرد .

"Um.. Hi ?"
اووم... سلام؟

"Hiii , I'm Farahnaz , um... It's , nice to meet you"
سلاام ، من فرحنازم ، اووم...خيلى ، خوش حالم از ديدنت

دختره بهش لبخند زد و بغلش كرد . بعد بهش گفتم :

"And I'm Ariana"
منم آريانام

"Oh hi , I'm Eleanor !! It was really nice to see you two"
اوه سلام ، من الينورم !! خيلى از آشنايي باهاتون خوش حال شدم

بعد رفت تا بقيه ى مشقاشو بنويسم ، اون خيلى صورت بامزه اى داره .
به فرحناز كمك كردم كه لباساشو تا كنه تو كمدش ، چون مطمئنم اگه من نبودم مچاله مى كرد .!
-----------------------
رفتيم كافه تريا ، مثل هميشه شلوغ نبود . بهش مجسمه هايى رو كه با سوفيا اون دفعه عكس گرفتيم رو نشون دادم .

"واو اينجا باحال تر از چيزيه كه فكرشو مى كردم ."

"تازه كجاشو ديدى !؟"

بعد ادامه دادم:

"من تو يه هفته كلى دوست پيدا كردم . اينجا احساس تنهايي نمى كنى"

"چه باحال ، دوستات كين ؟"

"يه گروه پسر و يه دختر باحال"

"ليام هم جزء اون پسراست ؟ "

"آره .. الان فكر نكم باشن ولى دوشنبه بهت معرفيشون مى كنم"

سرشو تكون داد و رفتيم دو تا نسكافه گرفتيم .

آسينتا با خوش رويى ليوانامون رو بهمون داد و بعد به فرحناز گفت :

"What a beautiful lady , welcome dear"
چه خانم زيباييه ، خوش اومدي عزيزم

"Thank you very much"
خيلى ممنونم

بعد رفتيم و من داد زدم

"Thanks Asinta "
مرسى آسينتا

Once upon a timeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang