chapter twenty five( part two )-when Farahnaz slays

295 50 13
                                    

پیچیدم سمت کوچه ی خالم. تو راه زین کلی مزخرف گفت و منم مثل دیوونه ها بهش میخندیدم! فکر نمیکردم انقد بی جنبه باشم که با نصف قوطی آبجو قاطی کنم! ماشین رو سر کوچه پارک کردم و به زین گفتم


"ok...here we are! um...thank you for driving me home"

خب...ما اینجاییم! اوم...مرسی که منو رسوندی خونه


بعد خندیدیم و من ادامه دادم


"no seriously! i had so much fun tonight! thank you for everything...ugh! can't believe we didn't fight for at least one night"

نه جدی! من خیلی بهم خوش گذشت امشب! مرسی بابت همه چی...آق! باورم نمیشه ما برای حداقل یه شب دعوا نکردیم


خندید و دستاشو تو هوا تکون داد و گفت


"impossible"

باور نکردنی


خندیدم. سرش رو برد پایین و گوشیش رو چک کرد. منم گفتم


"thank you again for everything"

بازم بابت همه چیز ممنونم


بعد خم شدم تا گونش رو ببوسم. سرشو بلند کرد و یهو...لبامون بهم خورد. من که انگار برق سه فاز بهم وصل کردن پریدم کنار و زین هم خشکش زد. بعد نیشخند زد و من در ماشین رو باز کردم و باهاش خداحافظی کردم و سریع رفتم بیرون.


رفتم تو کوچمون . انقد فکرم درگیر اتفاق چند ثانیه پیش بود که متوجه نشدم یکی بازومو گرفت. برگشتم و دستشو زدم کنار. زین گفت


"you...forgot your bag"

تو...کیفتو جا گذاشتی


بعد کیفمو داد بهم. من گنگ کیف رو گرفتم. دوباره برگشتم که برم ولی زین گفت


"i...wanted to tell you something"

من...می خواستم یه چیزی رو بهت بگم


"what?"

چی؟


"that i liked that thing"

من اون چیزو دوست داشتم


"what thing?"

چه چیزیو؟


"this"

اینو


من با حالت پرسش بهش نگاه کردم ولی پرسشم بر طرف شد وقتی کمرمو گرفت و منو بوسید. چشام گرد شدن و اخم کردن. این... هرچقدم حس خوبی بهم بده ولی نمی تونم. پری هرچقدم آدم جالبی نباشه نمی تونم اینکارو باهاش بکنم. سینه ی زین رو هول دادم عقب ولی از جاش تکون نخورد. خب دیگه برام چاره ای نزاشت. خیلی از الان احساس گناه می کنم به خاطر این کارم. ولی کردم! زانوم رو به وسط پاهاش زدم و اون از جاش پرید. با ترس و عصبانیت بهم زل زد و من به پایین نگاه کرد. با صدای لرزون گفتم


"sorry but...we can't"

ببخشید ولی ما نمی تونیم


"you could tell it with better tricks"

میتونستی با روش های دیگه هم بگیش


"sorry"

ببخشید


رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نکردم. از پشت صدای غرغراشو شنیدم و بیشتر احساس گناه کردم. اینبار برای اولین بار من ناراحتش کردم. به خاطر کار احمقانم...اشکامو پاک کردم و در زدم. خالم در رو باز کرد و با تعجب گفت


"سلام عزیزم...گریه کردی؟"


نمی خوام بفهمه. پس با خوشحالی گفتم


"نه بابا چرا گریه کنم وقتی خیلی بهم خوش گذشته؟؟"


بعد بقلش کردم و گفتم


"مرسی که گذاشتی یرم"


خندید و بقلم کرد.


"خواهش می کنم عزیزم"


Once upon a timeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora