Chapter fifty five-nervous

325 45 7
                                    

در بسته شد و صداي قدما به سمتم نزديك تر شد. من سريع چشامو بستم و خودمو به خواب زدم. تخت يكم با قيژ قيژ رفت پايين و هرى نشست روش. اين وقت شب چه غلطى اينجا ميكنه؟ پتو يكم از رو صورتم برداشته شد تا جايى كه صورتم كامل بيرون بود. سعي كردم چشامو بسته نگه دارم و آروم باشم تا اينكه بره. رو صورتم يه چيزي حس كردم كه مور مور شدم. اون دوباره و دوباره كشيده شد رو صورتم ولى خيلى آروم. فكر كنم حواسش بود كه بيدارم نشم. بعد دستشو برداشت و من آروم شدم. در حالى كه وقتي دستش رو صورتم بود احساس كردم داغ شدم. صداي پوزخند شنيدم و با صداي آروم گفت
"She blushes in sleep"
تو خواب سرخ ميشه
اوه اوه سرخ شدم جلوش. اي بابا چرا نميره؟ بعد از پشتم تشك رفت پايين و پتو زده شد كنار و من لرزيدم از سرما. خودشو بهم نزديك تر كرد و ميتونم حدس بزنم فقط شلوارك پاشه. دستشو گذاشت رو كمرم. صداي كشيدن پتو تموم شد و بعد نفساش خوردن به گردنم كه قلقلكم مي دادن به شدت. يكم خودمو تكون دادم به نشونه ى اينكه دارم اذيت ميشم. يكم كه تكون خوردم فهميدم رو موهام خوابيده. يكم رفت كنار و من تونستم دور تر بشم. اونقد چسبيدم به ديوار كه دماغم به ديوار خورد. دوباره دستشو گذاشت رو كمرم و كل اون ناحيه داغ شد. يكم كه گذشت خودشو بهم چسبوند و گفت
"Sorry"
ببخشيد
با خودش حرف ميزنه؟ من الان به نظر اون خوابم. هيچى نگفتم و اون دوباره گفت
"You're listening to me"
دارى بهم گوش ميدي
واى نه!!!نفسام رو آروم كردم و سعي كردم چشمام رو بسته نگه دارم. اون همين الان بايد بره و من نميدونم چطورى بهش بفهمونم.
"Say something"
يه چيزي بگو
دستمو بردم زير چونم و چشامو يكم باز كردم. اون ميدونه من بيدارم ولى چطورى؟ چرا شبيه مامانا همه چيرو سريع ميفهمه؟چشامو دوباره بستم و سعي كردم واقعا بخوابم.
"You're not dumb"
تو نفهم و كودن نيستى
آروم ولى با عصبانيت گفتم
"Let go off me"
ولم كن
بعد دستمو گذاشتم رو دستش تا بزنمش كنار ولى انگشتمو لاى انگشتاش كرد و نزاشت. من دستمو با حرص از دستش جدا كردم و هلش دادم عقب.
"I was mad"
من ديوونه بودم
"The hell"
به جهنم
سرشو به سرم نزديك كرد و تو گوشم دوباره گفت ببخشيد و سرمو بوسيد. از رو تخت بلند شدم سريع و گفتم
"You can stay as long as you can in here cause I'm going"
مى تونى تا هر موقعي كه بخواى اينجا بمونى چون من دارم ميرم.
سريع از رو تخت پاشد ولى من دويدم سمت راهروها. كجا برم تو اين سرما؟ اين اصلا چي بود يهو گفتم؟ رفتم سمت پشت بوم و تند تند از پله ها بالا رفتم. رفتم تو پشت بوم و در رو بستم. رفتم رو لبه ي پشت بوم نشستم و به در و ديوار نگاه كردم.
هرى ديوونس! هر كارى ميخواد بكنه ميكنه آخرم معذرت خواهى ميكنه. منم كه اصلا نبايد ناراحت باشم ازش. اين خيلي غير منطقيه كه به خاطر اينكه من كريس رو بخشيدم يهو بهم پريد و اون جورى كرد. البته بايد بگم اون اصلا منطق نداره كه بخواد منطقي عمل كنه . با همه ى اينا من خيلي دوسش دارم، و اصلا دلم نمي خواد باهم دعوا كنيم ولى وقتى اينجورى ميكنه منم بايد باهاش اينجورى كنم.
"What the hell?"
با صداى داد هرى برگشتم سمتش و از ترسم از لبه اومدم پايين و رفتم سمتش. لباس تنش كرده ولى حشتناك ترسيده
"What the fuck where you doing there?"
اون بالا چه غلطى ميكردى؟
"Harry...
"Don't ever do that shit again"
ديگه هيچ وقت اون گوه رو انجام نده
"Relax, ok"
آروم باش، باشه
اون ترسيد كه من رفتم رو لبه نشستم؟؟ چشام گرد شدن و نميدونم چي الان بايد بهش بگم. دستشو كرد تو موهاش و پشت سر هم پووف كشيد.
"You were scared?"
ترسيده بودي؟
چپ چ
يكم تو سكوت گذشت و آخر سر من رفتم سمت در پشت بوم چون از سكوت متنفرم، از اين جور سكوتا. بالاي بازومو گرفت و منو محكم از پشت بغل كرد.هردو دستشو حلقه كرد دور شكمم و سرشو به شدت فرو كردتو گردنم. دستام كنار پاهام مونده بودن و نميدونستم كجا بزارمشون. از توى گردنم گفت
"You're my kind, loving and carrying and great girlfriend"
تو دوست دختر مهربون، دوست داشتني و مراقب و عالى من هستي
دستامو گذاشتم رو بازوهاش كه الان دور شكمم بود و سعي كردم بازشون كنم. گفتم
"You do whatever you want and then apology"
تو هركارى ميخواى ميكنى و بعد معذرت خواهى ميكنى
"That's the real Harry. I can't change it"
اين هريه واقعيه. نميتونم تغييرش بدم
"Your problem"
مشكل خودته
بازوهاش رو از خودم جدا كردم و رفتم سمت در و ازش اومدم بيرون. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. ليام با غرغر گفت
"What are you doing in the middle of the night?"
وسط شب چيكار دارين ميكنين
"Uh, nothing sorry Liam, good night"
آه، هيچي ببخشيد ليام، شب بخير
در اتاقم زده شد و ليام با غرغر آه كشيد و بالش رو گذاشت رو سرش. رفتم با حرص در رو باز كردم. اى خدا هري چى از جونم ميخواد؟ پووف كشيدم و گفتم
"I swear to god...
به خدا قسم ميخورم...
پشت گردنمو محكم گرفت و لبامو بوسيد. سعى كردم كمرشو هل بدم ولى دستامو برد پشت كمرم و همونجا دستامونو تو هم قفل كرد. صداي ليام رو ميتونستم بشنوم كه با صداي بم خوابالودش خنديد و گفت
"As always"
مثل هميشه
سرمو كشيدم كنار و اونم بس كرد. پيشونيش رو گذاشت رو پيشونيم و با اخم و دقت تو چشام نگاه كرد ولى من نگاهم رو ازش دزديدم چون با فاصله ي كم خجالت ميكشم بهش نگاه كنم. نفسام رو كنترل كردم و گفتم
"You should go"
تو بايد بري
همون جورى كه اخم كرده بود و داشت با دقت بهم نگاه ميكرد گفت
"No"
"Harry!"
"Ariana!"
"You're an idiot"
تو يه ابلحي
"Excuse me?"
ببخشيد؟
"Heard it"
شنيديش
"Well yeah, I'm crazy"
خب آره، من ديوونم
با انتظار بهش نگاه كردم
"About you"
ديوونه ى تو
ديدم لبشو گاز گرفت لبخند زد.
"You blamed me"
تو بهم فحش دادى
"And now I'm sorry"
و الان من متاسفم
"Harry..."
دستامو سعي كردم از تو دستاش آزاد كنم ولى سفت چسبوند به كمرم.
"Harry, let go off me...Harry"
هرى، ولم كن...هرى
داره اذيتم ميكنه ديگه. من دارم دست و پا ميزنم اون فقط با لبخند بهم نگاه ميكنه.
"Harry, you're annoying me"
هرى داري اذيتم ميكنى
ليام از تو اتاق گفت
"What's going on?...Ariana?"
چه خبره؟...آريانا؟
هرى دستاشو شل كرد و من سريع دستامو كشيدم بيرون. دور مچام احساس گرما زيادي ميكنم. هرى رفت عقب و بهم خيره شد. دستامو تو هوا تكون دادم تا يكم خنك بشه مچام. رفتم تو اتاق و به ليام گفتم
"I'm so sorry, sleep"
من خيلي معذرت ميخوام، بخواب
ليام صورتشو ماليد و گفت
'Who is he?'
اون کیه؟
'Harry...'
رفتم دم در و دیدم هری تکیه داده به دیوار و داره لبشو میگزه و به من با اون چشمای سبزش نگاه میکنه. ولی من عصبانی تر از اینم که بخوام بشینم لبمو گاز بگیرم و بهش نگاه کنم. تکیه دادم دم در و پرسیدم
'So...what are we up to?'
پس...برناممون چیه؟
'You should say'
تو باید بگی
'oh my god! you are acting like you did not do anything'
اوه خدای من! یه جوری رفتار میکنی انگار هیچ کاری نکردی
' Just said'
فقط گفتم
بعد شونه هاشو داد بالا. چشامو نازک کردم و گفتم
'You, are so cheeky'
تو، خیلی پررویی
دوباره شونه هاشو داد بالا. خیلی از این کارش حرصم میگیره که خودشم خوب میدونه و برای همین این کارو میکنه چون میدونه من حرصم میگیره. گفت
"I don't get it! Why would you forgive someone...
من نميفهمم! چرا تو بايد كسي رو ببخشي كه...
"Harry, if I wanted to talk about it I would have talked so shut up"
هرى اگه ميخواستم درموردش حرف بزنم حرف ميزدم پس خفه شو
چشاش گرد شدن، راستش خودمم همينطور. خب از بس حرصم ميده. شب بخير گفتم و در رو بستم. به در تكيه دادم و زانوهام رو تو بغلم جمع كردم. چي ميشد كارى به نام دعوا كردن وجود نداشت؟ اون وقت همه مشكلاتشون حل ميشد ( نظرتون رو تو كانون ها ذكر كنيد)
-------------------
با صداي بلند زنگ موبايلم چشام رو باز كردم و خودم رو كش و قص دادم. به سقف خيره شدم تا كاملا هوشيار بشم. بعد سريع گوشيمو برداشتم و رفتم آلارم رو خفه كردم. پوووف، اينم يه روز ديگه كه شيش با دعوا تموم شد. قبلا روابط به نظرم سختى داشت ولى خب زود ميشد حل بكنين شون اما الان ميگم هيچوقت حل نميشن! گذشته از اون، كيان امروز ميره. تو اين يه ماه خيلي بهم باهاش خوش گذشت. انگار همين ديروز بود ميخواستم خفش كنم كه بعد از تب كردنى منو ميخواست ببره خونه. ساله ديگه پاييز برميگرده. با يه شركت تو بردفورد قرار داد بسته و از سال ديگه يه خونه اونجا مياره يا جاره ميكنه -هنوز نميدونيم- بعدشم از أكتوبر شروع به كار ميكنه. بازم ازش دورم ولى خب چه ميشه كرد!

Once upon a timeWhere stories live. Discover now