Chapter seven-date adviser

460 61 12
                                    

ديشب منو ليام و هرى كلى تمرين كرديم براى امروز . راستش واقعا بايد باهاش تمرين مى كردم ! اون ، خوبه . ولى انگار خجالتيه و يه جاهايي چرت و پرت ميگه . امروز زنگ صبونه اولين موقعيت رو برنامه ريزى كرديم . احساس مى كنم كاراگاه شدم ^__^

*فلش بك شب قبل*

"Ok let's start , don't forget the rules I told you , first , be yourself , second , focus on what you're saying"
خب ، بيا شروع كنيم ، قانونا رو يادت نره ، اول اينكه بايد خودت باشى و دوم اينكه رو حرفى كه مى زنى تمركز كن

ليام سرشو تكون داد . انگار مضطربه . هرى هم متوجه شد و به شوخى گفت :

"Don't worry man , it's just me , not Soph !"
نگران نباش مرد ، اين فقط منم ، نه سوف (مخفف سوفيا)

ليام آروم خنديد و صاف نشست . هرى قراره اداى سوفيا رو در بياره و ليام جوابشو بده . كس ديگه اى نبود كه حوصلشو داشته باشه . هرى صداشو صاف كرد و بعد با صداى نازك گفت :

"let's start apple pies"
بيايم شروع كنيم گوگوليا

اميدوارم بتونم خودمو در حين مكالمه ى اينا كنترل كنم . صداى بم هرى وقتى تبديل به صداى نازك ميشه واقعا خنده دار ميشه .

ليام قراره بره دم جايى كه صبونه برميداريم و با سوفيا شروع به حرف زدن كنه . ميز تحرير اتاق رو مكان قرار داديم و هرى كه الان سوفياست رفت جلوى ميز و وانمود كرد داره غذا ميكشه . ليام هم يكم صبر كرد و بعد رفت بغل هرى وايستاد . وااااى دارم از خنده ميتركم . ليام گفت :

"How are you doing ?"
در چه حالى ؟

هرى موهاى فرشو تكون داد و گفت :

"Good thanks"
خوبم مرسي

بعد خجالت كشيد و دوباره به ميز نگاه كرد . ديگه داره زيادى شلوغش مى كنه .

"Harry , don't exaggerate"
هرى ، مبالغه نكن (كلمه ى بهتر براى ترجمه نبود-_-)

سرشو تكون داد و دوباره شروع كردن به حرف زدن .

*پايان فلش بك*

لباسامو تو دست شويى پوشيدم و بعد با هرى و ليام اومديم كه بريم تو سالن .

در سالن كه باز شد هر سه تامون دنبال سوفيا مى گشتيم .

"I found it , over there"
پيداش كردم ، اونجا

هرى اينو داد زد . انقد بلند كه كسايي كه پشت ميز جلوى در نشسته بودن به ما خيره شدن . من گفتم :

"I'll seat next to her and whenever I texted you should get ready"
من بغلش ميشينم و هروقت بهت اس ام اس دادم بايد آماده شي

ليام مثل هميشه سرشو تكون داد و رفتن پشت ميز شون نشستن . با بقيه ى پسرا دست تكون دادم و رفتم پيش سوفيا . داشت كتاب مى خوند .

"Morning"
صبح بخير

لبخند زدم و بهش گفتم . اونم لبخند زد و اشاره كرد كه بشينم .

Once upon a timeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang