Chapter twenty-irresistible

306 52 5
                                    

سلام !!!! خيلى خيلى بابت دير آپ كردنم معذرت مى خوام آيپدم پكيده بود! و از الان به خاطر امتحانات تا جايى كه مى تونم سعى مى كنم آپ
كنم. هرشب ساعت ٩ مى زارم يا شايدم ٨.
----------

من قسمت قبل يادم رفت يه تيكه رو بزارم الان ميزارم مربوط به فرداي روزيه كه هرى و آريانا با هم ميرن پشت بوم....
--------

{داستان از نگاه هرى}

صداى زنگ موبايل لعنتى رو شنيدم و از خواب بلند شدم. مى خواستم مثل هميشه برم دستشويى ولى احساس كردم يه چيزى رومه! راستش...اون چيز نبود ، آريانا تو بغلم خوابيده بود!

لبخند زدم و پيشونيم رو بيشتر چسبوندم. يه چيزى حدود ١٠ دقيقه گذشت كه چشاشو باز كرد. اول به دور و بر نگاه كرد و بعد چشش رو من افتاد. يكم نگاه كرد و بعد لبخند زد. منم بهش لبخند زدم و بهش فقط نگاه كردم. خودشو كشيد عقب و ديگه پيشونيمون رو هم نبود. خيلى دوست دارم الان ببوسمش و صبح بخير بگم. ولى مى دونم هنوز زوده، پس كارى نكردم . چشاشو مالوند و گفت:

"Mornin"
صبح بخير

"Mornin"
صبح بخير

"Did you slept well last night?"
خوب خوابيدى ديشب؟

"Yes ... Very much"
آره ... خيلى

بلند شد و نشست رو تخت. بعد خودشو گوله كرد و خستگى در كرد. ديگه نمى تونم! پاشدم بغلش نشستم بعد لپشو محكم بوس كردم. خنديد و موهام رو داد بالا. دوباره ريختمشون تو صورتم و اون دوباره داد بالا. بعد پاشد و خودشو كش و قوس داد.

"Where is your roommate?"
هم اتاقيت كجاست؟

"Tobias is out most of the times , with...Gemma"
توبايس بيشتر وقتا بيرونه...با جما

لعنتى نبايد اسم جما رو مى اوردم.

"Ok"

خداروشكر ادامش نداد. نه اينكه نخوام بهش درمورد جما و توبايس بگم. فقط الان حوصله ى حرف زدن در موردش رو ندارم. پرسيد:

"What time is it?"
ساعت چنده؟

"Around 8:15"
نزديك اى ٨ و ربع

سرشو تكون داد و گفت:

"I think I must go and ... get ready "
فكر كنم بايد برم و ...حاضر شم

"You can use this bathroom"
مى تونى از دست شويى اينجا استفاده كنى

"Oh yes"

بعد با شيطنت سرشو تكون داد و رفت تو دست شويي، تختم رو مرتب كردم و تو آينه موهام رو مرتب كردم.

از دست شويى اومد بيرون و بعد گفت:

"I'm gonna go to my room and pick my books , see ya"
من ميرم اتاقم و كتابامو برميدارم

سرمو تكون دادم و ميبينمت گفتم .

در رو باز كرد كه بره ولى من مچ دستشو گرفتم و از پشت بغلش كردم. بعد سرمو تو گردنش فرو كردم و گفتم

Once upon a timeМесто, где живут истории. Откройте их для себя