Chapter twenty nine- sad but happy

399 62 26
                                    

امروز دوشنبس و من دارم حاضر ميشم تا برم مدرسه. ديروز فرحناز بهم گفت چه دست گلي به آب داده! نميدونم چرا اينكار رو كرد؟!! ولى حالا كه ديگه گذشته بايد يه جورى از دلش در بياره.

كيفم رو جمع كردم و رفتم از خونه بيرون. بابام امروز كار داره پس قرار شد پياده برم تا مدرسه. هوا سرد شده! يعنى از خنكى داره رو به سردى ميره. ژاكتم رو هم تو خونه جا گذاشتم. من عاشق سرما هستم و فكر كنم يكم سرما اشكالى نداشته باشه! حالت راه رفتنم رو شبيه دويدن كردم تا يكم گرم بشم. صداى راه رفتن پشتم شنيدم. هر كى بود داشت قدم هاى آروم و ميشه گفت با احتياط برميداره. سرعتم رو بيشتر كردم و رو صداى قدماى پاش تمركز كردم. تند تر شدن. يه احساسى بهم ميگه داره دنبالم ميكنه. تند تر كردم قدمام رو و اضطراب گرفتم. چون اول صبحه و هيچ كسي تو خيابون نيست. دو تا دست رو دورم حس كردم. كمرمو محكم گرفتن و كشيدن. سعى كردم دستا رو بزنم كنار ولى ول نمى كردن. نمى تونستم برگردم ولى بعد كه صدا رو شنيدم از عصبانيت داشتم منفجر شدم!

"Don't you think that your boyfriend will kidnap you in the middle of the street"
فكر نكن كه دوست پسرت تورو وسط خيابون ميدزده

ولم كرد و خنديد. برگشتم و با عصبانيت گفتم

"Harrrrrrry ! I was about to die!ughghgh damn"
هررررررى! داشتم ميمردم! آققققق لعنت

خنديد و دوباره از پشت بغلم كرد.گفت

"I'M not that scary"
من اونقدم ترسناك نيستما

از بغلش اومدم بيرون و با عصبانيت گفتم

"But If you chase someone in an empty street and get her in that way you'll become scary"
ولى اگه يكى رو تو يه خيابون خالى دنبال بكنى و اون طورى بگيريش ترسناك به نظر مياى

خنديد و من جدى بهش نگاه كردم. بعد اومد جلوتر و گفت

"What if the person that I was chasing was my girlfriend?"
اگه اون كسي كه داشتم دنبالش مي كردم دوست
دخترم بود چى؟

"You'd call her softly and she'd realize that you're behind her!"
تو صداش ميكنى و اون متوجه ميشه كه پشتشي!

"Nah! I don't like that idea! you know....it's not in my nature"
نه! من اون نظر رو دوست ندارم! ميدونى... تو طبيعتم نيست

خنديدم و موهاشو هم ريختم. اونم يه لبخند پيروزمندانه زد كه چال هاى صورتش زدن بيرون. در حالى كه داشتم انگشتامو مى كردم تو چالاش گفتم

"I know! and it kinda made my day!"
ميدونم! و اين يه جورايى روزم رو ساخت!

شونه هاش رو داد بالا. بعد گفت

"I think we're in the same school"
فكر مى كنم ما توى يه مدرسه هستيم

خنديدم و چپ چپ نگاش كردم. ادامه داد

"Shall I join you?"
مى تونم بهت بپيوندم؟

"Wy of course !"
اوه بله

بعد راه رفتيم. فكر كنم حدود پنج دقيقه ديگه ميرسيم چون ساختمون مدرسه معلوم شده. طول راه من به اطرافم نگاه ميكردم و هرى هم به پايين نگاه مى كرد. سكوت بدى نبود. راستش من هم اصلا حوصله نداشتم حرف بزنم! خوابم مياد خيلى!!

Once upon a timeWhere stories live. Discover now