-من گشنمه وانگ!
ییبو شکلاتی برایش نمانده بود چون همه را دیشب به ژان داده بود! پس ناچارا دست به دامن طبیعت ش!!-نهه..حالم از میوه داره بهم میخوره من گوشت میخوام!
چشم هاش رو از دستورات جان چرخوند و سمت رودخونه رفت و با نیشخندی داد زد
-پس شکارش کن!!جان با تعجب رد نگاه ییبو را گرفت و به رود رسید..ییبو فکر می کرد نمیتونه؟!!..
اون قدر کار سختی نبود توی فیلمشون هم وی یینگ ماهیگیر قهاری بود!-اینکه خیلی آسونه!
جان باغرور خودش رو صاف کرد و پوزخندی به چهره ی سرد ییبو زد
-پس بیا شرط بزاریم!جان با اینکه قبلا یک بارهم این کار را واقعی انجام نداده بود باشه ی بلندی گفت و پوزخند ییبو را بیشتر کرد
-هرکی زودتر یکی بگیره خواسته ی طرف مقابل رو گوش میکنه!!جان چشم هاش درخشید..
از الان میدانست چی میخواست!ییبو به خاطر ورزش های متعددی که انجام می داد بدن ورزیده و قوی ای داشت و راحت راه ناهموار را طی می کرد اما جان که فوق فعالیت بدنیش فیلم ها و حرکات شمشیر نمایشی بود زود خسته می شد
پس کل راه رو میتونست از ییبو سواری بگیرههه!!ییبو نمی دانست چه فکری در سر جان است که این قیافه شیطانی را به خود گرفته پس آب دهنش را قورت داد و اعلام آمادگی کرد
-خب شروع کنیم!هردو بعد این جمله به سمت مخالفی رفتند
جان شلوارش را بالا آورد اما به خاطر تنگ بودنش اجبارا درش آورد و داخل اب سرد رفت و لرزی از بدنش گذرانده شد
-خیلی یخه!..کمی که بدنش به آب عادت کرد تا وسط رودخانه نسبتا عمیق پیش رفت
-خوب شد شلوارم رو درآوردم...ییبو کجاست؟!کمی اطراف را نگاه کرد و توانست ییبو را با چوب هایی در دستش ببیند
-میخواد چیکار کنه؟!ییبو برگ بزرگش را به دو سر چوب با بند کفشش محکم کرد و تور کوچکی برای خودش آماده کرد
برنده ی این بازی مطمئنا خودش بود!~~~~~
هردو مصرانه و با ضعف بسیار از گشنگی کار خود را ادامه می دادند و هیچکدام قصد باخت نداشتند!!
ییبو تور خود را پهن کرده بود و کنار درخت و تکیه بر درخت خوابش برده بود و ژان هنوز در جنب و جوش در آب بود
ژان بار دیگر هوفی کشید و پا در آب کوبید..
ماهی فاکی اگر از دستش نمی لغزید الان این بازی حیاتی را می برد!!کششی به بدن خسته و گرسنه اش داد و چشمش به تور ییبو خورد که ماهی ای را درخود گرفتار کرده بود
نگاهش را به سمت ییبو برگرداند و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد لب پایینش را گاز گرفت و به تور نزدیک شد
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...