همه ی جمع به آن دو نگاه بدی انداختند و دو نفر از آنها به سمت شان آمدند
-خودمون میریم!!
ییبو جان را بلند کرد و از بازویش به بیرون روستا کشید
-ما چه گناهی کردیم؟!!
-منم نمیدونم!!جان لگدی به یکی از دیوارهای روستا زد و غرغر هاش رو شروع کرد
-روستای کهنه تون برای خودتون!!..میتونستید کلی ازم پول بگیرید احمق ها!!..از کجا با یک نگاه فهمیدی من گناهکارم؟!!..
-جان!!لگد دیگری زد
-پیرمرد احمق کودن!!..گناه کبیره!؟..من آزارم حتی به یک مورچه ام نرسیده!
-جاننن!!
-چیه؟!این بار برگشت و با فریاد به ییبو جواب داد که توانست مرد روستایی را در کنارش ببیند
خجالت زده دستی به گردنش کشید و بهانه آورد
-ببخشید من خیلی عصبانی بودم و..
-ایرادی نداره میدونم چقدر ناراحتید پس براتون غذا و تشک پتو آوردم!
-خیلی ممنون!
ییبو با احترام آنهارا تحویل گرفت و گوشه ای پهن کرد-گناه ما چی بود؟
جان هنوز با این ناعدالتی روستا مشکل داشت پس سوالش را پرسید-شما نمیدونید چه مشکلی دارید؟!
ییبو دست از درست کردن جا برداشت و با جان هردو متعجب به مرد نگاه کردند
-مگه مشکلی داریم؟!این بار مرد به تعجب افتاد و پرسید
-یعنی حکومت چین انقدر راحت باهاش کنار اومده؟!
-با چی کنار اومده؟!ییبو پرسید و جلوتر آمد..جان با کنجکاوی خواهش کرد
-لطفا بگو اون گناه چی بوده؟!
-بزرگترین گناه روستا عشق بین دو همجنس عه که بزرگمون اون رو در شما دیده!!هردو سرخ شدند و انکار کردند
-نه ما باهم نیستیم!
-من عاشقش نیستم!
(دو امتیاز برای کسی که بگه کدوم رو ژان گفته کدوم رو ییبو😁🤔❤)
هردو سعی می کردند چشم شان بهم نخورد و خود را تبرعه کنند-آها پس تو مرحله ی انکار عشق تون هستید!
بعد گفتن این حرف مرد راهش را برگشت و ییبو و ژان را در همان بهت و شرم رها کردییبو گلویش را صاف کرد و در ظرف غذاهارا برداشت
-بیا بخور جان گه!!
جان هم به خودش آمد و رو به روی ییبو نشست و ظرفش را برداشتهردو دست دراز کردند تا نمک را بردارند که برخوردشان مثل جرقه آنها را از هم دور کرد!!
-اول تو بر.یز بودی!
جان این را گفت و سرش را در برنج فرو کرد
-جان گوش بخور!
در ظرفش گوشت گذاشت و نمک را به سمت او گذاشتغذادر سکوت و گرمی می گذشت و هردو به زور لقمه هارا پایین می دادند
ذهنشان درگیر شده بود!!..اون مرد پیر انقدر راحت عشق را بینشان دیده بود؟!...یا تنها عشق ییبو را دید؟!...جان مطمئن نبود که حسش عشق است یا نه! اما بعد اون بوسه نسبت به ییبو بی میل نبود...
DU LIEST GERADE
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...