-تو یک آدم بی عرضه ای!!
-کمکم کن...
-چی به من میرسه؟!
-گوشت انسان؟!
-قبوله...همین مکالمه با خود درونش کافی بود تا با شتاب مرد را به دیوار بزند و دیوار را هم همراهش خراب کند
از همان دیوار خراب شده بیرون رفت و توانست آنها را ببیند که مثل گرگ روی جان خیمه زده بودند و مثل سگ لیسش می زدند
با آن صدای مهیب همه شان سر بلند کردند و رییس قدرتمند شان را روی زمین و در بستر مرگ دیدند
-تو چطور..
با فرود اومدن سنگی در وسط پیشانی مرد و فرو رفتنش در آنجا حرفش نصفه ماند و بر روی زمین افتادبقیه با ترس و لرز سریع دویدند و نفر اول آن جمع جان را روی کولش انداخت
هنوز زیاد دور نشده بود که گردنش رفتار دست ییبو شد-ببخشید پسر!..میزارمش پایین..واسه تو!
جان را پایین گذاشت و دستش را بالا گرفت...
ترس چشمان سفیدش را انسانی تر کرده بود اما برای ییبوی جدید رحمی نمانده بود-لطفا من رو..
حوصله ی گوش دادن التماسش را نداشت پس در یک فشار کارش را تمام کردجان دوست نداشت این صحنه را ببیند پس فقط لباسش را مرتب کرد و گوشه ای نشست...
ییبو با همان نگاه ترسناک و ناآشنایش اورا بلند کرد و سمت خانه تقریبا تلپورت کردجور عجیبی به او زل زده بود که خود جان هم نمی دانست چه احساسی را باید از آن تیله ها بگیرد و فقط خود را تکان داد تا روی زمین ولش کند
خیلی ناگهانی لب هایش را به بازی گرفت و جان به خود لرزید
-نکن!..
-من جونت رو نجات دادم پس باید بهم جایزه بدی!
-گوشت تو فریزره!ییبو خنده های وحشتناکی کرد و جان را روی تخت انداخت
-گوشت که زیاده من از گوشت هم نوع هام بیشتر خوشم میاد و از بدن هم جنس هامم حشرم میزنه بالا!خواست از زیر ییبو در بیاید که با فرو رفتن آن دست داغ در باکسرش شل شد
-اون عوضی ها خیلی خل بودند که نفهمیدن اینطوری خلع سلاح میشی..!دست ییبو را چنگ زد نه برای متوقف کردنش بلکه برای اینکه فقط حسش کند...
چه اشکالی دارد وقتی این بدن برای ییبوی خودش بود؟!-خوشت میاد نه؟!..از این چی؟!
انگشتش را داخل حفره ی عمیق جان کرد و ناله ی بلندی از دهانش در رفت
-آهههه..ییبوووییبو نیشخندی زد و لباس پاره ی جان را از تن سفیدش دور کرد..لیسی به سینه اش زد و در دهان مزه مزه اش کرد
-راست می گفتند تو خوشمزه ای..اما نمی خورمت!هرجای سینه و شکمش را که دوست داشت به بازی می گرفت و مارک می کرد و جان بیشتر زیرش وول می خورد!...دیگر نمی فهمید چی غلطه چی درست و نمی خواست بهش فکر کند!
شلوار جان را هم با لباس زیرش خارج کرد و خودش فقط تا آنجایی پایین کشید که عضو سختش نمایان شود
از ساق پا تا نزدیک تخمش زبان کشید و از چنگ زده شدن موهایش لذت برد
-خیلی سکسی ای!باسن جان را با دو دست بالا کشید و از هم باز کرد تا روی عضوش قرار بگیرد
یک ضرب تقریبا اورا روی آلتش نشاند و هردو از شهوت آه کشیدند
دست جان را از سرش به دستش منتقل کرد و اورا به آسانی روی عضوش به حالت نشسته درآورد
-حالا بالا و پایین شو بانی!جان عاشق ان چشم های شیفته و لحن محکم ییبو بود پس با تکان دادن سر درخواستش را اجرا کرد
-سریع تر..خیلی دردش می گرفت و تا آخرین حد خود را تکان می داد اما برای ییبو کافی نبود...اون لعنتی آدم نبود!
-دیگه..نمیتونم..ییبو قبل تمام شدن حرف جان اورا به پشت برگرداند و روی تخت بر زانوهایش نشاند و خودش کنترل را به دست گرفت
جان برای جلوگیری از پرت شدن دستش را به دیوار تکیه داد و از ضربات عمیق ییبو آه کشید
ییبو متداوم و بی خستگی درونش می کوبید و هیچ جایی برای نفس کشیدن بهش نمی داد..و خب..این عالی بود!
-خوشت میاد مگه نه!؟..
دست ییبو دور عضوش حلقه شد و بالا و پایین کرد تا بالاخره هردو باهم ارضا شدند و جان از ناتوانی روی تخت رها شد-اگه هرموقع بیام اینطوری حال کنیم محشره!...
چشم هایش را کمی باز کرد که جز رنگ قرمز چشم های ییبو هیچ ندید
از رنگ قرمز متنفر شده بود!بوسه های اجباری ای که روی لب هایش می نشست حالا برایش دردناک بودند...این خیانت بود؟!
-من ییبو ام..
-نه..نیستی؟!..عزم و نیرویش را جمع کرد و مخالفت کرد...
اونها هیچ نقطه اشتراکی نداشتند و اون هرچی بود غیر از روحی که می گفت هست!
![](https://img.wattpad.com/cover/293328559-288-k459267.jpg)
ČTEŠ
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfikce"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...