دوتامون عوض میشیم🔞❤

135 41 2
                                    

-باشه مچم رو گرفتی...خودمم نمیدونم..

جان با درد روی تخت نشست و روی ییبویی به پنجره خیره بود تمرکز کرد
-یعنی چی؟!..

-همه جا برام تاریک بود و درد می کشیدم.. نمیدونم چند سال..ولی از وقتی میدونستم هستم...و راستش الان هم نمیدونم هستم یا نه..بعد یک مدت انگار زنجیر ها پاره شدند..دنیا رو دیدم...خون و ترس و وحشت..ازش خوشم میاد..بیشتر از همه تورو دوست دارم..

نگاهش رو از پنجره گرفت و به پسر متعجب روی تخت نزدیک تر شد و دستش را روی گونه هایش کذاشت..
آن پسر لرزید و او قلبش ترک خورد اما لبخند زد و ادامه داد

-تورو که دیدم سست شدم...میخواستم از این بدن راحت بشم تا بغلت کنم اما دوباره زنجیر شدم...اون..اونی که تو ییبو میدونی...اون میاد و من رو به بند می کشه...اما من میخوام بدنم برای خودم باشه!

-این بدن برای تو نیست!
ییبو از این جواب راضی نبود و اخمی از اعتراض صورتش را پوشاند

جان آب دهانش را قورت داد..اگر بتونه با حرف زدن اون رو متقاعد کنه همه چی تموم میشه!

-میخوای دوباره تو بند برم..چرا؟!..اون یکی رو دوست داری نه؟!

چهار دست و پا بهش نزدیک تر شد و جان با ترس خودش رو به تاج تخت رساند
-من یا ییبو؟!...

ظاهرا قبول کرده بود که ییبو نیست!...
اما چندان اهمتی نداشت وقتی روی صورت جان خم شده بود

-ییبو...منم نمیدونم تو چی هستی و به نظرم باید به جایی برگردی که..
-تو اونجا نبودی پس برام تصمیم نگیررر!!

داد ییبو گوش هایش را به سوت کشیدن انداخت و برای لحظه ای کاملا کر شد

سیم قرمزش بریده شده بود و جان را از روی تخت بلند کرد
-چی کار داری میکنی؟!..

ییبو جوابش را نداد و وارد حموم شدند...
توی وان گذاشته شد و فقط حرکات ییبو را دنبال کرد
ییبو آب را باز کرد و بعد اینکه یادش آمد آبی نیست..خندید؟!
-به چی میخندی؟!..ییبو..

جان از جا بلند شد و پایش را بیرون وان گذاشت که سر ییبو سمتش برگشت
-جایی می رفتی؟!...
-فکر کنم میخواستی حموم‌‌‌کنیم اما دیدی که آب نیست

ییبو دوش رو به دست گرفته بود و همینطور قدم قدم با هرکلمه که از دهن جان بیرون می آمد به او نزدیک تر شد
-نه..میخواستم با آب تنبیهت کنم..اما نبود!..پس خشن تر انجامش میدم!

قبل تجزیه و تحلیلی از جانب پسر رو به روش دوش رو روی بدنش فرود آورد و از شدت ضربه و ناگهانی بودنش اورا زمین انداخت

قبل بلند شدنش ضربه ی دوم روی پشتش فرود آمد و به گریه افتاد
-آههه...ییبو بسههه!
-آ آ!! باید یاد بگیری!...بگو کی رو دوست داری؟!

انتظار خنده ی جان را نداشت و عصبانی تر شد..
-به چی میخندییی؟!
ضربه ی سوم هم به باسنش زد و پاش را روی دست جان فشرد

ژ-تو رقت..انگیزی..
ییبو دوش را برای ضربه ی چهارم پایین آورد که جان با دست دیگرش دوش را گرفت
ژ-دوستت..دارم..

ییبو لبخند کوتاهی زد و پایش را از روی دست جان برداشت و جلویش زانو زد تا ادامه ی حرف جان را که برایش تقلا می کرد بشنود

ژ-دوستت دارم..چون..ترحم..برانگیزی..
جان با ضعف خندید و دستش را به پهلویش فشرد تا از سوزشش کم کند و منتظر ضربه ی بعدی بدنش را سفت کرد اما آن ضربه نیامد

ییبو سرش را گرفته بود و از درد آن طرف حمام افتاد...
جان نمی توانست بی تفاوت بماند نه تا وقتی که ییبوی خودش هم در آن بدن زندگی می کرد!
-ییبو..ییبو حالت خوبه؟!

-جان گه..
چشم های سیاه ییبو را دید و بالاخره به هق هق افتاد و دستش را دور شونه هایش حلقه کرد
خیلی تحمل کرده بود که تا اینجا هم شجاع مانده بود..
الان که جایش امن بود می فهمید که خیلی درد دارد..
هر طرف بدنش درد می کرد و فقط ییبو را می خواست تا آرام شود

-جان گه..متاسفم..
سرش را به چپ و راست تکان داد و از صدای ییبو هم فهمید او هم گریه می کند
-ییبو تو کاری نکردی..
-نه اون راست میگه من خیلی بی عرضه ام..

سر ییبو را از روی شانه اش بیرون آورد و به چشم های معصومش خیره شد...این چشم ها برای ییبوی من اند!

-تو بهترینی..من خیلی ضعیف بودم اما از الان دیگه عوض میشم..بیا دوتامون عوض بشیم باشه بودی؟!

ییبو فقط درصد کمی از هدف واقعی جان را فهمید اما تایید کرد و دنبال راهی برای قوی تر شدن خودش ذهنش را به کار انداخت

-بریم بیرون..
دستش را سمت جان دراز کرد و با لرزیدن پاهای جان فهمید نمی تونه کاری بکنه و باز از خود شرم کرد
-ببخشید گه..

بلندش کرد و از سبکی بیش از حدش تعجب کرد
-از دفعه ی قبل سبک تر شدی گه..باید غذا بخوری!
-فقط چیزی دلم نمیشه!..
-همین الان قرار گذاشتیم تا قوی بشیم!..

جان که دید کم آورده لب پایینش را گاز گرفت و ناچارا قبول کرد به آشپزخونه بروند

****

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now