خشم❤

99 34 11
                                    

دو نوع زندگی برای بشر همیشه سوال بوده است!

یکی زندگی قبل تولد و دیگری زندگی پس از مرگ!...

پس واقعا اینجا دوزخی بود که مردم می گفتند؟!

دشت بزرگ و سبز بی انتها...
قرار بود بهشت برود؟!

-کسی هستتت؟!
داد زد و صدا در دشت پیچید و به خودش بازگشت که در صورت عادی نباید اکو می داشت!

-خیلی عجیبه...!
آسمان آبی کروی شکل شد و رنگ عوض کرد..

مجذوب تغییر های آسمان بود که تغییر اصلی را در کنارش ندید!

-اینجا خونه ی منه!!
در اتاقش حرکت کرد و روی تخت نشست که خودش را در حال انجام کاری دید

-این...این رو یادمه!
شاید این همان بخشی بود که می گفتند خاطرات زنده می شود!

زیرا که او داشت خود سه سال پیشش را می دید که برای حرف مردم اشک می ریزد

=من کار اشتباهی نکردم!....من دارم همه ی تلاشم رو میکنم..

هر کلمه از آن پیام های متعفن اورا آزرده تر می کرد!!

تلاش های بیشمارش با بی عدالتی زیر سوال می رفت و هرکس یک عیبی از او می گرفت

عیب ها و برچسب هایی که حق او نبودند

دستش مشت شد و چشم هایش را بست که صدا تغییر کرد

+تو به درد این نقش نمیخوری!...اصلا در این زمینه استعداد نداری!

کلام های رو در رو بیشتر خنجر بر قلبش می زدند و او تنها باید سکوت می کرد

=اونها بهتر از تو اند!....باعث شرمی!...حقش نبود جایزه رو بگیره!...

در مقابل این حرف ها باید لبخند می زد و معذرت خواهی می کرد

خود را کوچک می کرد چون..چون...اگر جواب می داد چه می شد؟!

حالا می فهمید این خاطرات برای چی هستند...

-فهمیدم تو چی هستی!!
صحنه به همان دشت خوش سیما برگشت!

-من نمردم و تو همون هیولا...نه!!..تو خشممی!

خورشید از وسط آسمان پایین و پایین تر آمد و حلقه های زنجیری که ییبو از آن می گفت به شکل آتشین دور خود دیگرش دید

خشم به حالت انسان در آمد و به خورشید چسبیده بود..
-میدونی...؟!

به چشم های سبز هم رنگ با چمنش خیره شد و با اطمینان پاسخ داد

-تو همون خشم هایی هستی که من در خودم مخفی می کردم!... اونها تو رو بوجود آوردند اما من قوی تر از قبل شدم و قرار نیست اون حرف ها تاثیری روم بزارند!

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora