لازم نبود در این منطقه کسی غیر از خودشان باشند و زندگی خیلی شیرین سپری می شد
هر از گاهی ممکن بود مشکلات جدید و آدم های جدید به آنها اضافه شود اما می ارزید!
-ییبو!!
-هوم؟!
-من یک گیتار پیدا کردمم!!
جان خیلی خوشحال بود و این برای ییبو کافی است!-میخوای بزنم برات؟!
جان سر تکون داد و گیتار را به دست ییبو سپردمی خوند و آهنگ می نواخت که تنها صورت درخشان جان را تماشا کند
-یکی دیگه!می توانست تا خود صبح ادامه دهد اگر جان می خندید اما انگار روز های خوش دوام نداشتند!
-قایم شیددد!!
-چی شده؟!
یک نفر سریع وسط میدان ایستاد و طبل بزرگ را که برای مواقع خطر آنجا بود به صدا درآورد
-سرباز ها پیدامون کردند!آن جمع از افراد متفاوت و قشرهای متنوع تشکیل شده پس نظراتشان هم به مراتب فرق دارد
-می جنگیم!!
-احمقی؟!...باید فرار کنیم!
-کجا میخوای فرار کنی؟!...از سنگر دفاع می کنیم!
-یک ضربه به سرت بخوره مردی پس فایده نداره!یک جنگ داخلی اتفاق افتاد و نانگ قبل بالا رفتن خاک فریاد کشید
-هرکس میخواد بره هرکس میخواد بمونه!
عده ای از ترس سریع سمت جنگل و دشت های اطراف دویدن و بعضی در همان گوشه ها پنهان شدند
-جان...
-ییبو!..
ییبو به چشم های جان خیره شد تا بلکه جواب اورا بتواند بخواند
-با شماره ی سه هم زمان میگیم!جان پیشنهاد داد و شمرد
-1...2...3!-میجنگیم!
-میریم!
-واقعا میخوای بری ییبو؟!ییبو آه بلندی کشید و سر پایین انداخت
-به خاطر منه نه؟!...من میتونم از خودم محافظت کنم!!..و ازت بزرگترم هستم بودی!از قصد بودی رو محکم تلفظ کرد که اختلاف سنشان بهتر دیده شود و ییبو ناچار قبول کرد
-پس پشتم میمونی!
-باشه..
جان چشم چرخاند و یکی از داس های کنار دیوار را برداشت
-تو با چی می جنگی؟!
-با این میله...-هییی!!
فنگ آنها را صدا زد و دورتر از بقیه کشاند
-اینها..
-آره تفنگه به خاطر نجاتم!ییبو تفنگ هارا برداشت و یکی از آنها را به لئو که منتظر تصمیم آن دو نفر بود گرفت
-بلدی باهاش چیکار کنی؟!
-آره از نانگ گا یاد گرفتم!از آمدن اسم اون پسر اخم کرد و به سر لئو ضربه زد
-گفتم زیاد دور و بر اون نگرد!
-ببخشید بابا!
-بابا؟!
-اره...پاپا گفت میتونم اینطور صداتون کنم!از آن جایی که اون بابا بود پس یعنی جان لئو را پسر خوانده ی آنها می دانست
-اگه دوست ندارید...
-نه خوبه!!...پس باید حواسم بیشتر بهت باشه!
ESTÁS LEYENDO
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfic"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...