شهر را می دیدند و نوار های زردش هم بیشتر در چشم می آمدند...
-حمله کنیم دیگه!...
جان همانطور که ناخنش را می جوید تنها به ان سوی جاده نگاه می کرد و می پایید!..
-ممکنه خطرناک باشه!..
-نترس همه ی ما آماده ایم!...
دست بر شانه ی جان گذاشت و به دیگران که بی طاقت شده بودند چشم غره ای رفت...
چطور می توانستند دم به اعتراض بزنند وقتی که جانشان در دست معشوق اش است؟!-باشه میریم جلو...اما با احتیاط و اروم!
همه سوار ماشین ها برگشتند و اروم اروم جاده را طی کردند و کمر بند زرد را با سپر ها گشودند و تکه تکه..!
دیگه تحمل نشد و جمعی از ماشین ها سریع گاز دادند و با صدای نکره ای پیش تر شدند
-برگردید!!
داد زد و آنها هیچ پاسخی نداند و تنها جلو رفتند!
با ذهنش به انها خطور کرد و دستور داد اما دوباره ساکت نشدند!..
-گوش به حرفم نمیدن!...
-من میرم..!
ییبو قبل مخالفت جان از ماشین پیاده شد و دوید تا به آن ماشین متخلف رسید
-احمق ها باید آروم ب...لئو؟!
=ببخشید...
-شما چرا همتونید بچه...
صدای شاخه ها...هشدار...تنه ی درخت را گرفت و پیش پایش ماشین ایستاد..
=چی شده؟!
جمعی بچه ی مطمئنا زیر سن رانندگی در ماشین نشسته بودند و او تنها آه کشید و تمرکز کرد بر اتفاقی که همین نزدیکی بود..
-صدای...گاز بده!
روی سقف خود را بالا کشید و یکی از گرگ هارا با هفت تیر کوچکش نشانه گرفت!
-تند تر برید!
پسر ترسیده ی پشت فرمون گوش داد و پا روی گاز گذاشت!
گرگ ها موجوداتی بودند که الکی حمله ور نمی شدند پس بوی خون و درگیری همین نزدیکی هاست!
-زودباش پسر مگه نون نخوردی؟!
اون گله دیوانه بار از پشت ماشین می دویدند گویی مسابقه گذاشته اند و هر چه زور زدند به سرعت ماشین نرسیدند!
-همه چی امنه!
کمی بعد سر دسته بقیه را به جهتی مخالف آنها هدایت کرد و ییبو مطمئن شد که کاری به آنها نخواهند داشت
-وایسید احمق ها!
ترمز را آنچنان سریع گرفت که ییبو به جلو و بعد روی زمین پرتاب شد
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...