!!مسافرانی جدید..هیولاهای آینده!!

97 36 5
                                    

با پریدن دختر کوچولوی شش ساله ای جلوی ماشین ییبو به سرعت ترمز گرفت و جان سرش به شیشه خورد و از خواب پرید
-چی شده؟!

دختر طرف در سمت ییبو رفت و محکم روی شیشه می کوبید

-شیشه رو بده پایین!
-ممکنه خطرناک باشه..
جان خود دست به کار شد و ییبو را کنار زد
-چیزی شده دختر کوچولو؟!
-داداشم..لطفا داداشم رو نجات بدید!

جان از ماشین پیاده شد و ییبو که می دانست وقتی این حس انسان دوستی جان بیدار شود دیگر باید برای نجات دست به کار شوند

-تو بشین تو ماشین من میرم!
جان منتظر همین جمله بود و با خوشحالی سرجایش نشست تا ییبو برود
-برو دیگه!..

ییبو پوکر به او خیره شده بود و ماشین را خاموش کرد

-بریم بچه!..داداشت کو؟!
بچه دست ییبو را گرفت و اورا سمت درخت ها کشید

ییبو از دیدن این صحنه آهی کشید و قلبش به درد آمد!

پسرک نوجوانی  که وسط کلی جسد قرار داشت و خود را جمع کرده بود قطعا چیز خوبی نیست

-بچه صدام رو میشنوی ؟!
-داداشی حرف بزن رفتم کمک آوردم!!
=از اینجا بریددد!!
اون پسر فریاد زد و به گریه افتاد و خواهر کوچکش هم پشتوانه اش اشک ریخت

-آقا داداشم..
ییبو دست دختر را ول کرد و اشاره داد نزدیک نیاید

او ترسی از هیولا بودن طرف نداشت پس با خیال راحت اورا  تکان داد تا سرش را سمت او بیاورد

چشم های زرد پسر بالا آمدند و لب هایش از سرما یا ترس می لرزیدند
=منم مبتلام...از اینجا برید آقا!
-منم هستم پس بلند شو!

پسر سر تا پای ییبو را برانداز کرد و گیج شد
همه ی هیولا ها نباید تا حد مرگ انسان ها و هم نوع هایشان را بخورند؟!
پس چرا او بهش حمله نکرده بود؟!
-واقعا؟!...تو حمله نکردی!

ییبو جوابی به پسر نداد و دستش را کشید تا بلند شود...
-مثل بید میلرزی و گیر دادی به هیولا بودن من؟!
-من آدم کشتم...من..من..
به گریه افتاد و ییبو اورا تنها گذاشت تا به اجساد زل بزند و خود به ماشین برگشت

-اقا میخوای بری؟!
-نه میرم دستمال بیارم بدم به داداشت...تو که به خون دست نزدی؟!

ییبو با وحشت سمت بچه کوچولو برگشت و وقتی قطره خون های روی صورت و دست هایش دید از وحشت به جان لبش افتاد

اون بچه برای تبدیل شدن زیادی کوچک بود!

-روم پاچیده اما با لباس تمیزشون می کنم..دستمال هارو بدید به داداشم...

****

همه ی نگاهش به آن دو سوار خارجی بود و می ترسید هرلحظه اقدام به حمله کنند

-فکر کنم باید پیاده شون کنیم...
-ییبو!!..اونها رو میخوای همینجا بزاری؟!
ییبو هوفی کشید و تمرکزش را روی راه شان گذاشت

-پس کجا بزارمشون؟!
-با ما میان!!...حرفم نباشه بودی!
=اگه زحمتتون هستیم پیاده میشیم!..ممنون از کمکتون...
-آره اضافه..
جان ضربه ای به کله اش زد و او دیگر کاملا خفه شد و گذاشت جان هرکار دوست دارد بکند

-نه بچه ها!..میریم خونه ی این آقا بداخلاقه غذا می خوریم!

ییبو با خودش غر غر می کرد که آبنباتی تو دهنش نشست
-خیلی گوشت تلخ شدی!

جان یک آبنبات دیگر از داشبورد برداشت و به دختر کوچولوی صندلی عقب داد

اون دختر با کلی خجالت آبنبات را خورد و خندید

خنده ی بچه آن جو را کمی زیباتر و خوشحال تر از قبل کرده بود!

*****

تا رسیدن به خانه ی ییبو در آن جاده های تاریک و سرد هیچ اتفاقی نیافتاد

-پدر و مادرتون کجان؟!
هردو سر پایین انداختند و جان همه چیز را فهمید
-متاسفم...بیاید پایین!

با بچه ها وارد آپارتمان بلند رو به رویشان شدند و پسرک خواهرش رو بغل گرفت

-اسمتون چیه؟!
-من لئو هستم..خواهرم لی لی!!
-شما چینی نیستید؟!
-اصالتا نه..ولی متولد همین کشوریم!

وقتی داشتند از پله های ساختمون بالا می رفتند جان آنها را به حرف می گرفت تا کمتر بترسند و از ترس خودش هم کم شود

ییبو بی توجه به همه شان جلوتر از همه پیش می رفت تا اگر نیاز باشد راه را پاکسازی کند

-پس دیگه بچه نیستی 17 سالت میشه!
-بله...

صدای باز شدن در آنها را ساکت کرد و ییبو خواست جمع را ترک کند

-کجا میری؟!
-حواسم هست تو همین جا باش!
دست جان را از بازوش کنار زد و پله هارا با سرعت آن هیولا طی کرد

-سلام وانگ!!...برگشتی خونه؟!
به نگهبان تازه مبتلا شده خیره شد و در جوابش سر تکان داد
-حالم خوبه اونجوری نگاهم نکن...عکس برداری چطور بود؟!

لبخندی با دندان های خونی اش زد و ییبو خود را کنار کشید
-خوب بود..میشه از جلوی در برید کنار؟!

آن مرد جلوتر آمد و دست ییبو را گرفت و نوازش کرد
-من...
سرش را با شتاب پایین برد تا گاز بگیرد که ییبو سر اورا نگه داشت و دستش را از او دور کرد

-فقط یک گاز می زنم...زیاد دردت نمیاد من خیلی سریعم..
-متاسفم...
همین یک کلمه را گفت و اورا سمت نرده ها هل داد...

آن پیرمرد نتوانست تعادلش را حفظ کند و از پله ها به پایین افتاد!
پنج طبقه را پایین رفت و در آخر تکه تکه شد

-بیاید بالا..
جان از جلوی دید بچه ها کنار رفت و آنها را زودتر به بالا فرستاد

خون های روی دیوار واضح و تازه بودند...
طوری که تا زمین درحال جاری شدن بودند اما جان تنها نگاهش روی دست خونی ییبو بود

-اتفاقی برات افتاده؟!...زخمی شدی؟!
-نه اون خونی بود..!

لبخند کوچکی زد و از نرده ها فاصله گرفت...

همچنین از انسانیت هم بیشتر فاصله گرفت..

هر روز که می گذشت بیشتر از ییبوی قدیم فاصله می گرفت...

می ترسید که روزی از عشق هم فاصله بگیرد و...

دیگر آن شخصی نباشد که ژان بخواد نزدیکش باشد..!

****

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now