دنیای بیگناه وجود نخواهد داشت(پایان🥀)

178 32 13
                                    

روزها در آرامش نسبی بودند!


کسی بیشتر نمی خواست تا وقتی در اینجا امنیت و آرامش بود البته غذا!


هر از گاهی دعواهای خودی به راه میافتاد که دوباره منجر به دوستی می شد چون این زنجیره اعتماد و دوستی در یک روز ساخته نشده بود که در یک بحث چند دقیقه ای بشکند!


-تولدت مبارک!!..تولدت مبارک ببر کوچولوو!!


=واقعا خجات آوره!


کیک باب اسفنجی و کلاه ماشینی تولد بر سرش..واقعا فوق العاده بود برای یک پسری که داشت بر هفده سال می رفت مگه نه؟!


دوتا پدرانش با قیافه ای متاسف به دست زدن ادامه دادند و شمع های روی کیک روشن شد


-همین هم به زور گیر آوردیم تو این خرابه ها!..قدرش رو بدون!


لئو قبل فوت کردن شمع ها بی توجه به حرف ییبو چاقورا در کیک فرو برد


=مطمئنید سالمه؟!..یه جورایی سفته!


جان انگشتی به خامه ی کیک زد و در دهان گذاشت...


هردوی آنها به لبخند جان نگاه کردند و نفس راحتی کشیدند..تا جان از کنار میز بلند شد و بیرون دوید!


=قصد داشتید من رو بکشید که زودتر خبردار شدم!؟


ییبو به کمک جان رفت و لئو بی جواب مانده تصمیم گرفت که او هم از این مراسم مسخره ی تولد بیرون بیاید


حس و حالی برای جشن و خندیدن نداشت چون تقریبا دو ماهی گذشته..


از وقتی به پکن آمدند و زندگی جدیدی به ظاهر شروع کردند...


اما اون هنوز به خواهرش نرسیده...اصلا نمی دادند زنده است یا...


آهی عمیق می کشد و جدا از کادوهای روی میز سمت در آپارتمان می رود


=من میرم هوا بخورم!


داد زد و قبل از اینکه صدا به گوش آن دو نفر برسد از خانه خارج شد


-یک کار بهت سپرده بودم ییبو!!


-من مسئولیتم رو انجام دادم!..گفتی کیک بیار منم آوردم!


-فکر کنم منظورم این نبود که یک فاسد شده رو از توی یخچالی که حدود یک سال خاموش بوده برداری بیاری!..


-پس چیکار میکردم؟!


جان همه ی اون کیک رو از پنجره به بیرون پرتاب کرد و نگاه اندرفصیحی به ییبو انداخت


-نمیدونم شاید باید میپختی؟!...


ییبو لب باز کرد که چیزی بگوید اما چیزی جز آهای ساده ای بیرون نیومد..


-باورم نمیشه!!...ما برای پدر بودن ساخته نشدیم واقعا!


جان همانجا لب پنجره تکیه داد و از هوای تمیز شهر خلوت شده ی پکن وارد ریه هایش کرد

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now