خیلی معمولی و ساده بودند!!
لباس سربازی بر تن نداشتند اما با تانک و چادر های نظامیان سنگر و خانه ساخته بودند!
-بابا!ممکنه سرباز نباشن!
-هنوز زوده!..ولی باید نزدیک تر بریم!از پشت درخت بیرون اومد و خاک و گل به تن مالید
-کمک...کمک...-بابا چیکار میکنی؟!
-هیسس همونجا بمون! میخوام ببینم چیکار میکنن!!
از بوته ها بیرون اومد و با قدم های لرزان و شکسته به سمت چادر ها رفت
-کمکم کنید...-اوه آقا حالتون خوبه؟!...زخمی شدید؟!
-نه زخمی نشدم فقط گشنه و تشنه ام...شما چیزی برای خوردن دارید؟!در همچین شرایطی به جای یاد گرفتن آموزش های سخت نظامی و امداد بازیگری به کار می آمد
-خیلی وقته دارم راه میام..!
انقدر خوب ادا می آورد که لئو آن پشت هم تقریبا داشت باور می کرد-اوه حتما بفرمایید داخل!!
حدس لئو درست بود و آنها نظامی نبودند!مردم عادی ای هستند که ظاهرا از ترس اینجا ماندگار شدند
ص.رتش را شست و از غذایی که آورده بودند با اینکه میلی نداشت خورد
-مرد جوان حتما خیلی سختی کشیدی بیشتر بخور!
تشکری کرد و زیر چشمی اطرافش رو جست و جو کرد
-شما جزو ارتش اید؟!-به من پیرزن میخوره سرباز باشم؟!
زن خندید و سوپش را هم زد-به خاطر تانک ها گفتم...
-نه پسرم یک عده مبتلا سنگر رو گرفتند ما هم مجبور به فرار شدیم!
-اوه متاسفم...دژ شیگوانگ رو میگید؟!-درسته از همونجاییم!
پس دژی که جان به خاطرش ناراحت بود از بین رفته!!...اما اونها کی بودند؟!
-گفتید هیولاها؟!
-آره همون هیولاها یا مبتلاها!...کجا میری پسرم؟!
-اینجا موندن براتون خطرناکه سریع برید!
-تو چیزی میدونی؟!
ییبو وسط اون جمعیت در حال رفت و آمد ایستاد تا حداقل این آدم های بیچاره قربانی جنگ آنها نشوند
-گوش کنیددد!!...سریع از اینجا بریدد!هیچکس توجه ای بهش نشون نداد و ناچارا خشمش را بیدار کرد
-با شماممم!!...این بار صدای فرازمینی جواب داد و او می توانست ادامه دهد
-از اینجا باید برید!...دژ من همین اطرافه و پر از مبتلاست!!
-چرا نگاهش میکنید؟!...بکشینش!
یکی از زن ها جیغ کشید و مرد پیری تفنگ بالا آورد
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...