پارادوکس عاشقانه❤

87 30 0
                                    

خیلی معمولی و ساده بودند!!

لباس سربازی بر تن نداشتند اما با تانک و چادر های نظامیان سنگر و خانه ساخته بودند!

-بابا!ممکنه سرباز نباشن!
-هنوز زوده!..ولی باید نزدیک تر بریم!

از پشت درخت بیرون اومد و خاک و گل به تن مالید
-کمک...کمک...

-بابا چیکار میکنی؟!

-هیسس همونجا بمون! میخوام ببینم چیکار میکنن!!

از بوته ها بیرون اومد و با قدم های لرزان و شکسته به سمت چادر ها رفت
-کمکم کنید...

-اوه آقا حالتون خوبه؟!...زخمی شدید؟!
-نه زخمی نشدم فقط گشنه و تشنه ام...شما چیزی برای خوردن دارید؟!

در همچین شرایطی به جای یاد گرفتن آموزش های سخت نظامی و امداد بازیگری به کار می آمد
-خیلی وقته دارم راه میام..!
انقدر خوب ادا می آورد که لئو آن پشت هم تقریبا داشت باور می کرد

-اوه حتما بفرمایید داخل!!
حدس لئو درست بود و آنها نظامی نبودند!

مردم عادی ای هستند که ظاهرا از ترس اینجا ماندگار شدند

ص.رتش را شست و از غذایی که آورده بودند با اینکه میلی نداشت خورد

-مرد جوان حتما خیلی سختی کشیدی بیشتر بخور!

تشکری کرد و زیر چشمی اطرافش رو جست و جو کرد
-شما جزو ارتش اید؟!

-به من پیرزن میخوره سرباز باشم؟!
زن خندید و سوپش را هم زد

-به خاطر تانک ها گفتم...

-نه پسرم یک عده مبتلا سنگر رو گرفتند ما هم مجبور به فرار شدیم!
-اوه متاسفم...دژ شیگوانگ رو میگید؟!

-درسته از همونجاییم!

پس دژی که جان به خاطرش ناراحت بود از بین رفته!!...اما اونها کی بودند؟!

-گفتید هیولاها؟!

-آره همون هیولاها یا مبتلاها!...کجا میری پسرم؟!

-اینجا موندن براتون خطرناکه سریع برید!

-تو چیزی میدونی؟!

ییبو وسط اون جمعیت در حال رفت و آمد ایستاد تا حداقل این آدم های بیچاره قربانی جنگ آنها نشوند
-گوش کنیددد!!...سریع از اینجا بریدد!

هیچکس توجه ای بهش نشون نداد و ناچارا خشمش را بیدار کرد
-با شماممم!!...

این بار صدای فرازمینی جواب داد و او می توانست ادامه دهد

-از اینجا باید برید!...دژ من همین اطرافه و پر از مبتلاست!!

-چرا نگاهش میکنید؟!...بکشینش!
یکی از زن ها جیغ کشید و مرد پیری تفنگ بالا آورد

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now