راه فاضلاب!!

82 26 0
                                    

بیش از حد تحملشان طول کشیده بود و هنوز اثری از اشاره نشده بود!


-بیاید بریم!


=گفتن اینجا بمونیم تا بیان!


پسرکی که همسن و سال لئو بود چشم چرخاند و مشت محکمی به شانه اش زد


-واقعا ترسویی لئو!...ما که دیگه بچه نیستیم میریم ببینیم در چه حال هستند!


=به حرف تو گوش دادیم که نزدیک بود توسط یک دسته گرگ خورده بشیم!..


دعوای لئو و شان ادامه داشت که فرد دیگری خود را وسط انداخت


-ساکت شید پسراا و بشینید سرجاتون!


-خوشگل خانم بفرما کنار این حرف ها..


سیلی ای به صورتش اصابت کرد و شان رسما لال شد


=جی جیه!...شان رو ببخش ما دیگه کار خطرناکی نمی کنیم!


قیافه ی دخترک از این رو به اون رو شد و سمت لئو نگاه کرد تا جوابش را با کلی زیبایی دهد


-لئو خودت رو تو دردسر ننداز و...کم با این احمق بگرد!


لئو بلند خندید و جیلینگ از آنجا خارج شد...
در این دنیای جدید فرقی بین زن و مرد نبود پس تک دانه دخترانی پیدا می شدند که پا به پای آنان بجنگند و لئو قسم می خورد که بعضی واقعا بهتر از مردان هستند!


-من میرم!..تو بمون و پیش جیلینگ عروسک بازی کن!


بقیه ی گروهی که آنها ترتیب داده بودند به دنبال شان راه افتادند


لئو بیخیالانه خواست بگذارد برود که بعد مدتی پشیمان شد...
نمی توانست اجازه دهد اتفاقی برای دوستانش بیافتد!


=میام!...چون باید مراقبتون باشم و پدرم اگه اتفاقی برای هرکدومتون بیافته من رو مقصر میدونه!


-پدرت یا مادرت؟!


=چی؟!...دارم از بابام حرف میزنم تو که میدونی مادر ندارم!


همینطور که قدم قدم زنان در شهر می چرخیدند جواب لئو را داد


-مگه جان مادرت...


غیرمنتظره لگدی از پشت اون رو به جلو پرتاب کرد و پخش زمین شد


=این رو تو کله ات فرو کن احمق!...اگه پدر من نبود تو زنده نبودی پس اینطوری حق نداری توهین کنی!


بقیه ی نفرات هم چشم غره ای به شان رفتند و دنبال لئو این بار پیش رفتند!


-من که چیزی نگفتم!...علنی حساب کنیم جان گا...


ادامه نداد و با اخم در آخر گروه ایستاد و به اطراف نگاه کرد


=عجیبه!...هیچ اثری از اونها نیست!


+شاید شهر تخلیه شده!...


پسر دیگر شانه به شانه ی لئو راه را ادامه داد و بوی ییبو زودتر از بقیه به مشامش رسید! اون به خاطر همین توانایی در گروهشون حضور داشت!

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora