در کمال خوش شانسی هیچکس نمی توانست از جان سرپیچی کند و اگر خیالی به سرش می زد توسط او تنبیه می شد!
و هیچکس هم نمی توانست دعوا و شورشی راه بیاندازد چرا که ییبو از همه ی شان سر تر بود!
حکومت به ظاهر بی نقصی بود و پادشاهی با عدل و مهربان داشت!
سرباز های گروگان در ازای برادران هم نوع شان جا به جا شدند و دو گروه فقط با یک مذاکره ی ساده موضوع رو حل کردند!!
که البته به نفع جان و انسان های تکامل یافته بود!
و آره از این پس هیولایی وجود نداشت اونها نسل جدید بشر خود را نام می دادند و قرار است کل جهان شامل آنها شود!
-جان گا!!...الان تعدادمون برای دژ نزدیک کافیه! چرا حمله نمی کنیم؟!
جان از صندلی بلند شد و با دو انگشت به پیشونی پسرک زد
-درس نخوندی؟!...اگه حمله کنیم باید یک عده بمونن تا از اینجا دفاع کنند! و هنوز اونقدر زیاد نیستیم!
پسر ساکت شد و با گروهش به ادامه ی تمرین مشغول شدند
راهب پیری که برای کوه ها بود از این پس به جای عمو در گروه آنها فعالیت داشت!
-پدر جان!!..کاری که می کنیم درسته!؟
جان کنار پدر بر حصیر نشست و افراد و برادران شادش را نگاه کرد-این کار و خواسته ی خداست پس شک نداشته باش پسرم!
قبل حرف دیگری از جانب جان صدای چرخ ماشین اومد و او سریع به پیشوازشان رفت
-ییبو کو؟!-من اینجام بائو!!
ییبو سریع از ماشین پیاده شد و جان را به آغوش کشید-شبیه زوج های زمان جنگیم!...از همون لوس های عاشقش!
-نیستیم؟!
جان خندید و تایید کرد اما سریع فاصله گرفت-من بوس میخوام!
-برای چی؟!
-نگاه چی پیدا کردم!کیسه ی در دستش را باز کرد و پاکت های چیپس در درونش رخ نمایان کردند
-تو بهترینی بده من!
ییبو کیسه را بالا برد و لب هاش رو غنچه کرد
-بوسسس!
جان چشم چرخاند و بوسه ی سریعی گذاشت
-بده!-کم بود!
جان دوباره روی ییبو خم شد و این بار گازی از لباش گرفت
-تو...دستش که پایین آمد کیسه از دستش کشیده شد و جان به مراد دلش رسید
-چطور بدونشون دووم آوردم؟!-با غذا=/...نبینم چیپس بخوری غذا نخوریا!
جان سر تکان داد و یکی از اون بسته هارا باز کرد
-پاپا!..منم میخوام!-لئو تو چی آوردی؟!
-هیچی!!..پسرت یک دست و پا چلفتی بدردنخوره!ییبو همونطور که چیپس می خورد کتکی هم از جان خورد و او سمت لئو رفت
-عیب نداره!..مهم اینه که سالم اومدی!
-بابا راست میگه من عملا بی استفاده ام!
-کم کم یاد میگیری بیا چیپس بخور!
دست دور شونه های لئو انداخت و باهم ییبو رو پشت سر گذاشتند
ESTÁS LEYENDO
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfic"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...