سرباز ها دو دل به فرمانده شان نگاه کردند که او فرمان عقب نشینی را صادر نمود
خیلی ها موافق نبودند اما به ناچار تفنگ ها غلاف شد تا ییبو و جان به سلامت آنجا را ترک کنند
-قربان نمیتونید بزارید..
-امروز جنگیدن مون باعث میشه فقط تلفات بدیم بعدا که تواناییش رو پیدا کردیم دوباره می گیریمشون!...اونها جایی نمیتونند برن!سرباز اعتماد زیادی به فرمانده اش نداشت و فقط سکوت کرد که آن پیر تجربه ی بیشتری نسبت به آنها کسب کرده است!
-هی...من رو ببین!
جان از بین سرباز ها دست ییبو را می کشید که کسی اورا صدا زدخیلی نجوای آرومی بود و تنها به گوش او خطور می کرد و ییبو..
-کیه؟!
ییبو پرسید و صدای ناشناس جواب داد
-لطفا من رو هم ببرین!...بهتون کمک میکنم!ییبو و جان بهم نگاه کردند و سمت صدا راه کج کردند
-نه نیاید پیشم...برید تا جلوی دیوار خراب منم میام اونجا...
-باشه..به دیوار که رسیدند سرباز ها همه متفرق شدند و مردی زخمی از تاریکی بیرون امد
-تو از مایی!
-آره...ولی خوب نمیشم لطفا من رو با خودت ببر!ییبو نمی خواست قبول کند اما جان دست اورا گرفت و سوار ماشین کرد
-فقط نیم ساعت وقت دارید گم و گور شید!!
زمان صلح و آتش بس معلوم شد و جان با سرعت ون را به حرکت در آورد
-بگوکی هستی؟!
الان که به قدر کافی دور شده بودند وقتش رسید که ییبو بازجویی هایش را آغاز کند
-سلام...برگشتید؟!
-اوه لئو!...اینجا بودی؟!-میخوای برم؟!
لئو خودش را کش و قوس داد و به مرد زخمی غریبه ی در کنارش خیره شد-این کیه؟!...چرا هی غریبه ها رو سوار می کنید؟!
-توهم یکی از این غریبه ها بودی=/
ییبو جواب داد که ضربه ی سری از جان دریافت کرد-دستت رو دور کن همه اش سد راهمه!
ییبو نشسته بود و حرف می زد اما یک دستش هم چنان روی پاها و شکم جان می چرخید!ییبو لب آویزون کرد اما دستش را بر نداشت
-نمیشه هنوز می ترسم...جان دنده را عوض کرد و دست ییبو را در دستش قفل گرفت
-حالم خوبه...-اهم اهم...اگه مزاحم نیستم خودم رو معرفی کنم؟!
-اگه بگی کی هستی میشناسیمت؟!
-خب نه اما...
-پس لازم نیست!..کجا پیاده میشی؟!لئو نیشخندی زد و از هماهنگی زوج صندلی جلو در له کردن غرور مردک کنارش لذت می برد
-پس یکی تون به زخمم خون بده!
-چرا؟!
از تعجب شون مرد بیشتر تعجب کرد..
-خب زخم هام خوب بشن!...نمی دونستید؟!
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...