دوباره در شهر بزرگ بی خانمان بودند و حتی ییبو نمی توانست ریسک کند و داخل یکی از ساختمان ها برود!!
چی میشد اگر جان را رها می کرد و او آلوده می شد و آسیب می دید؟!
-ییبو دیگه سوخت نداره!!
همین رو کم داشتند تا این روز واقعا نحس شود!!-حلا چیکار کنیم؟!
ماشین وسط جاده و در تاریکی ایستاد و به خواب رفت...
-من میرم بنزین جور می کنم!!لئو در ماشین را باز کرد که ییبو در هارا قفل کرد
-یک عده دارن نزدیک میشن برو زیر ماشین!!صندلی خودش و جان را به حالت خوابیده در آورد و پنهان شدند تا آن گروه که هیولا بودند از آنجا رد شوند
-کسی رو پیدا نکردی؟!
-نه رییس!!
اونها هم مثل ییبو بودند!!...
هیولای با اختیار خیلی خطرناک تر از بقیه اند!انگشتش را به نشانه هیس روی دماغ و دهنش گرفت که آنها هم متوجه میزان خطر شوند
با نزدیک شدن سه تاشون به ماشین ناخودآگاه دستش را روی سینه ی جان گذاشت و محکم لباسش را چنگ زد
لباس هایش آنقدر زیاد بودند که ضربان قلبش حس نمی شد اما لرزشش را می توانست حس کند
آنها به ماشین تکیه دادند و باهم حرف میزدند و ییبو نمی دانست تا کی میخواهند این منتطقه بمانند
همه چیز در سکوت و موفقیت داشت حل می شد که فرد از شیشه ی جلوی ماشین آنها را دید
-تمام مدت اینجا بودید؟!
ییبو غرشی کرد و چشم های قرمزش را نشان مردک لاغر مردنی داد تا دور شود
مثل حیوان وحشی ای که از قلمرو و خانواده اش محافظت می کرد آنها را ترساند
-آروم باش!!..توهم مثل مایی کاری بهت نداریم بیا برو!
آن سه مرد غیر از کسی که حرف می زد بقیه هیکل خوب و قوی ای داشتند و راه را باز کردند اما بنزینی نبود که حرکت کنند
پنجره ی ماشین را پایین کشید تا وقتی نفهمند جان آدم است اوضاع خوب است
-بنزین نداریم!!-این همه ماشین یکی تون بیاد پر کنه!...شلنگ دارید یا بدیم؟!
واقعا قصدشان خیر بود یا نه نمی دانست اما برای رفتن شان اعتماد باید می کرد
-لئو برو!!لئو پایین رفت و آنها هدایتش کردند تا بشکه را پر کند
-هی..هی...قیافه ات خیلی آشناستجان ماسک را پایین آورد و به مرد لاغر و چشم های چپ شده اش نگاه کرد
-چرا انقدر خودت رو پوشوندی؟!...نمیتونم ببینمت!جان جوابی نداد و به ییبو نگاه کرد که بهش اشاره داد پنجره را پایین بیاورد
-سلام...
BINABASA MO ANG
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...