یک اتفاق ناگوار

659 79 8
                                    

قلبم درد میکنه...
میسوزه...
تکه تکه میشه..
و نمیتونم هیچ کاری کنم..
چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم..
میخوام برگرده..میخوام برم پیشش..
برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه..
فقط میخوام کنارش باشم!...

*فلش بک هفت روز قبل*

-ژان گااا..
-اوممم
کنارش نشستم و به خرگوش هایی که داشت باهاشون بازی میکرد چشم غره ای رفتم
-حوصلم سر رفته
-زیرشو کم کن سر نره

و زد زیر خنده که خندم گرفت و مشتی به شونه اش به نشانه اعتراض زدم
-به من گفتی بیام این طرف که با خرگوش ها بازی کنی؟
-اون رو نگاه کن!
 سریع دوربین اش رو روی دوتا خرگوشی که انگار داشتن همو میبوسیدند تنظیم کرد و عکس گرفت
با ذوق دوربین رو به طرفم گرفت و با دیدن رفتاراش نمیتونستم جلوی لبخند بزرگی که روی صورتم بود رو بگیرم
-بو بو قشنگه؟

محو صورتش شده بودم وقتی همچین تابلوی زیبایی جلومه کی به دوتا خرگوش نگاه میکنه؟!
-اوهوم خیلی قشنگه

بهم نگاه نکرد که منظورمو بفهمه و برگشت سرکارش
منم از موقعیت استفاده کردم و با گوشیم از اون عکس گرفتم

-چرا انقدر دور شدید ؟!..سریع برگردید داریم میریم!
-شما برید خودمون برمی گردیم اردوگاه..
-باشه پس مراقب باشید!

موقعی که ژان و منیجرش داشتن باهم حرف میزدن من کنار درخت روی زمین دراز کش شدم و چشمام رو روی هم گذاشتم

عکس برداری تبلیغاتیمون تا پنج روز دیگه ادامه داره و من از الان خیلی خسته شده بودم

البته ژان هم مینطور..
اون طوری نشون میده که انگار حالش خوبه ولی میتونم ببینم خیلی خسته است و دوست داره سریع تر تموم شه.

بلند شدم و لباسم رو تکون دادم
-نرو!
-نمیرم!
بهش نگاه کردم و سریع و متعجب جواب دادم

با خیال راحت شده به کارش ادامه داد..
و من از درون شروع کردم به حرص خوردن!

همیشه اون کسی بود که دوست داشت بهش توجه کنم و باهاش حرف بزنم ولی الان جامون برعکس شده بود و من حاضر بودم برای یک نیم نگاهش نقش خرگوش بازی کنم!!

هوفی کشیدم و حق به جانب گفتم
-چرا باید اینجا باشم وقتی تو داری عکاسی میکنی؟
-چون تنهایی میترسم
خنده ی متعجبی کردم
-از چی؟
-میترسم که.. تنها تو جنگل بین حیوونای وحشی باشم!
-باشه ولی دیگه باید بریم تا قبل غروب برسیم
-اوکی بریم!
ناراضی و ناراحت دوربینش رو دور گردنش انداخت و اومد کنارم تا به سمت اردوگاه بریم

از اینجا تا اردوگاه جنگلی خیلی راه نبود ولی برای اطمینان نشونه هایی رو به درخت ها آویزون کرده بودند تا کسی گم نشه

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang