ییبو رو با هرسختی ای که بود روی تخت خوابوندم و تصمیم گرفتم خودم روی کاناپه بخوابم..
نیم ساعت نشده از خوابیدن روی کاناپه با وجود اون همه صدای خش خش از بیرون پشیمون شدم و به زور خودم رو به اتاق کشوندم و بغل ییبو جا دادم
-اون مراقبمه...فکر و خیال باز بهم حمله کردند!...
یعنی واقعا دلیل این مریضی همینه؟!
ییبو و بقیه دقیقا چه اتفاق کوفتی ای براشون افتاده؟!پلک هاش با همین ذهن پر و بی جواب سنگین و سنگین تر شدند و دیگر باز نشدند
***
همه چیز را با دقت به یاد داشت!
بوی خونی که راه انداخته بود اون لعنتی را بیرون آورده بود اما خوشبختانه اون بلایی سر جان نیاورده
-آههه..به پشت چرخید که به چهره ی معصوم و خوابیده ی جان در مقابلش رسید
نور خورشید روی چهره ی زیباش خیلی زیباست..!با جمع شده چهره اش دستم رو راه خورشید گرفتم که لبخند زد و من رو هم به خنده اندخت
-بانی کوچولو...لبخندش را خورد وقتی نمی دانست باید چه طور به او نگاه کند..
نه تنها این مشکل بلکه نمی دانست جان درباره اش چطور فکر می کند!
-ازم که نمی ترسی؟!..از جایش بلند شد و در یخچال را باز کرد...
گوشت اون مرد بخت برگشته رو یادش نبود!دستش رو بین طبقه ها رد کرد و به خامه و نون تست رسید..
مربایی پیدا نکرد پس به همین قانع شد-ییبو...؟!
با صدای جان تمام تلاش های قبلی اش برای لبخند زدن و عادی رفتار کردن پوچ شدند و دست هاش مشت شدند و به لرزه افتاد
-بله..جان گه!-تنها تنها میخوری؟!..منم میخواممم!!
جان رو به روی ییبو کنار اپن نشست و لقمه ی در دست ییبو را بیون کشید و خودش شروع به خوردنش کرد-چرا اینطوری نگام میکنی؟!
ییبو خودش را جمع و جور کرد..
"اون براش اهمیتی نداره پس منم اهمیتی نمی دم!"درواقع جان خیلی به این موضوع اهمیت می داد اما برای ییبو بهتر بود که همچین فکری کند تا آروم تر و خوشحال تر بشود..
و تا زمانی این نقش را بازی می کرد که جواب درستی از آن به ظاهر روح ییبو بگیرد!****
لباس هارو پاره می کرد و برخی از اونهارو که در خانه پیدا کرده بود به زور تن جان می کرد
-خیلی گرمم شد ییبو!..
-اینجوری خوبه تو زود سرما میخوری و ممکنه حواسم نباشه و کسی بهت حمله کنه نباید هیچ کجا از بدنت خونی بشه!کلاه بیسبال هم روی سر جان گذاشت و به چشم های پوکرش خیره شد
-اینجوری نگام نکن لاو!..برای مراقبت واقعا لازمه!جان تنها چشم چرخوند و در را باز کرد تا جلوتر از اون شیر نگران خانه را ترک کند
-صبر کن باهم بریممم!..
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...