سوپر مارکت متروکه تنها مکان برای غذا خوردن بود
-به نظرت خطرناک نیست؟!
ییبو نگاهی به مغازه که برخلاف محیط بیرون تاریک بود انداخت-من و لئو میریم!
به هرحال خطری آنها را تهدید نمی کرد!-باشه..
جان بعد اتفاقات امروز ترس هنوز در وجودش باقی مانده بود و رفتن توی اون محیط را به آن دو سپردلئو و ییبو چراغ قوه گوشی را مثل رودخانه ای از نور داخل مغازه انداختند
-چیزی دیده نمیشه؟!لئو نمی توانست واضح ببیند اما ییبو کم کم همه چیز را بی چراغ قوه واضح می دید!
-لئو چراغ قوه رو خاموش کن!!
همان کار را کرد و به جای سوال او هم متوجه شد در تاریکی می تواند ببیند-پس کارمون رو بکنیم!
چرخ خرید را به حرکت در آورد و هرچه به دست شان می رسید و خوردنی بود بر می داشتند-احساس نمی کنی اینجا آرامش خاصی داره؟!
هردوی آنها در آن منطقه قلب ناآرامشان نظم گرفت و به جایی کشیده می شدند که بوی خوشی هم می داد-خودت رو کنترل کن!!
ییبو هشدار داد و آب دهن خشکش را پایین فرستاد که بیشتر حس گرسنگی کرد-نمیتونم...
-این رو بخور!
کیکی به سمت لئو پرت کرد اما نگاه او سمت جایی دیگر بود و بالاخره طاقتش تمام شد و کیک را بر زمین انداخت-نه لعنتی گوشت نخورر!!
ییبو سریع جهید و اون پسر که حالا درنده شده بود را به بغل گرفت
-به خودت بیا!!...تو نباید بخوری!..
لئو گازی از بازوی ییبو گرفت و اورا بر زمین انداخت=تو هم میخوای بخوری؟!
اون صدا دوباره می پیچید و می خواست پسر را متقابلا گاز بگیرد اما جان اون بیرون بود...
اگر بخورمش جان ناراحت میشه...=خودت هم آسیب ببینی جان ناراحت میشه!
وسوسه ها ادامه داشت اما ییبو گوشت گاو بزرگ را از دهان پسر خارج کرد و مشتی بر صورتش کوبید-خواهرت...میخوای خواهرت رو بخورم؟!
حالا او وسوسه کس دیگری شده بود و لئو اورا به جای گوشت های کهنه و فاسد هدف قرار داد
-تو حق ندارییی
چشم های زرد پسر سفید شد و ییبو را کمی ترساند-آروم باش..کاریش ندارم فقط دیگه نباید گوشت بخوری!
-چرا باید کاری که تو میگی رو بکنم؟...
معلوم بود این پسر گستاخ لئو نبود و شخص دیگرش بیدار شده بود!-باشه باشه...چطوره به جای اونها من رو بخوری؟!
لئو پوزخند زد و دست به سینه شد
-از سر راهم برو کنار!
-میترسی؟!...زورت بهم نمی رسه مگه نه؟!همین جمله کافی بود تا غرور اون عذاب جریحه دار شود و دنبال ییبو همه ی قفسه هارا بهم بریزد
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...