مادر بچه هام میشی؟!❤

125 39 7
                                    

سوپر مارکت متروکه تنها مکان برای غذا خوردن بود

-به نظرت خطرناک نیست؟!
ییبو نگاهی به مغازه که برخلاف محیط بیرون تاریک بود انداخت

-من و لئو میریم!
به هرحال خطری آنها را تهدید نمی کرد!

-باشه..
جان بعد اتفاقات امروز ترس هنوز در وجودش باقی مانده بود و رفتن توی اون محیط را به آن دو سپرد

لئو و ییبو چراغ قوه گوشی را مثل رودخانه ای از نور داخل مغازه انداختند
-چیزی دیده نمیشه؟!

لئو نمی توانست واضح ببیند اما ییبو کم کم همه چیز را بی چراغ قوه واضح می دید!

-لئو چراغ قوه رو خاموش کن!!
همان کار را کرد و به جای سوال او هم متوجه شد در تاریکی می تواند ببیند

-پس کارمون رو بکنیم!
چرخ خرید را به حرکت در آورد و هرچه به دست شان می رسید و خوردنی بود بر می داشتند

-احساس نمی کنی اینجا آرامش خاصی داره؟!
هردوی آنها در آن منطقه قلب ناآرامشان نظم گرفت و به جایی کشیده می شدند که بوی خوشی هم می داد

-خودت رو کنترل کن!!
ییبو هشدار داد و آب دهن خشکش را پایین فرستاد که بیشتر حس گرسنگی کرد

-نمیتونم...
-این رو بخور!
کیکی به سمت لئو پرت کرد اما نگاه او سمت جایی دیگر بود و بالاخره طاقتش تمام شد و کیک را بر زمین انداخت

-نه لعنتی گوشت نخورر!!
ییبو سریع جهید و اون پسر که حالا درنده شده بود را به بغل گرفت
-به خودت بیا!!...تو نباید بخوری!..
لئو گازی از بازوی ییبو گرفت و اورا بر زمین انداخت

=تو هم میخوای بخوری؟!
اون صدا دوباره می پیچید و می خواست پسر را متقابلا گاز بگیرد اما جان اون بیرون بود...
اگر بخورمش جان ناراحت میشه...

=خودت هم آسیب ببینی جان ناراحت میشه!
وسوسه ها ادامه داشت اما ییبو گوشت گاو بزرگ را از دهان پسر خارج کرد و مشتی بر صورتش کوبید

-خواهرت...میخوای خواهرت رو بخورم؟!

حالا او وسوسه کس دیگری شده بود و لئو اورا به جای گوشت های کهنه و فاسد هدف قرار داد

-تو حق ندارییی
چشم های زرد پسر سفید شد و ییبو را کمی ترساند

-آروم باش..کاریش ندارم فقط دیگه نباید گوشت بخوری!

-چرا باید کاری که تو میگی رو بکنم؟...
معلوم بود این پسر گستاخ لئو نبود و شخص دیگرش بیدار شده بود!

-باشه باشه...چطوره به جای اونها من رو بخوری؟!

لئو پوزخند زد و دست به سینه شد
-از سر راهم برو کنار!
-میترسی؟!...زورت بهم نمی رسه مگه نه؟!

همین جمله کافی بود تا غرور اون عذاب جریحه دار شود و دنبال ییبو همه ی قفسه هارا بهم بریزد

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now