روستای لان جان^^

144 53 2
                                    

ییبو قبل افتادن چشم هایش را روی جان بست و آماده ی مرگ شد که دستی بر دستش نشست..

خیلی زود بالا کشیده شد و به جای ژان مرد بزرگسالی را دید که پوست گرگ و شاخ گوزن بر تن داشت

-خیلی ممنون آقا!
ژان محترمانه از آن قبیله ای تشکر کرد و من دستش را کشیدم تا پشتم قرار بگیره
-خطرناکه جان گه..
-نیست اگر اون نبود تو مرده بودی!
-شاید زبون مارو نفهمه!
=زبون تون رو متوجه میشم اقا..غریبه اید؟!

جان خجالت زده نیشگونی از ییبو گرفت و با لبخند سمت مرد برگشت
-بله یک اردوگاه پایین کوه هست که میخوایم به اونجا بریم
-شب ها ناامنه چطوره به روستای ما بیاید
-خیلی ممنونیم آقاا!!

-جان!!
-چیه؟!
جان با چشم غره سمت ییبو برگشت و اخم های بدش را نشانش داد تا حرفش را گوش بده
-ممکنه خطرناک باشه!..

جان چشم چرخاند و محکم تر از دست ییبو او را کشاند تا از مرد قوی هیکل جا نمانند
-هیچم خطرناک نیست قراره بعد دوروز یک غذای حسابی بخورم!
-اره شایدخودمون منوی شام اصلی باشیم!

جان پس گردنی ای بهش خوابوند...
اون پاپی به همه نگاه بدبینی داشت درست برعکس ژان!..
و این خوب بود! چون ژان به همچین ادمی در زندگی اش نیاز داشت..چقدر خوب مکمل یکدیگه میشن!!
-به چی فکر میکنی؟!

-هوم؟!..چرا میخوای بدونی؟!
از اینکه افکارش همه درباره ی ییبو بود ترسید!

نگاهش را به جلوی پاهایش داد و سنگی را شوت کرد
-داشتی به یاد کسی میخندیدی!..
-من داشتم..به گربه ام فکر می کردم!
با به یاد آوردن جیانگ خپل واقعا لبخندی روی صورتش شکل گرفت که آتش سوزان حسادت در ییبو رو خاموش تر کرد

نا امید شده بود..
شاید دلش می خواست بشنود که یک روزی همه ی فکر معشوقش شده و بالاخره این همه نزدیکی و رفاقت برای جان هم مانند او تبدیل به عشق شده باشد اما راه بیشتری در پیش داشت!

*****

روستای کوچک ساکت و خالی از سکنه دیده می شد

-چقدر شبیه فیلم مونه لان جان؟!
ییبو چشم چرخاند و کمی به اطراف نگاه کرد تا اثری از موجودات زنده بیابد!!
اون مرد آنها را به کجا می برد؟!

-عمووو!!
پسرکی از یکی از خونه های قدیمی و کاه گلی بیرون دوید و خود را به آغوش مرد انداخت
-اینها کین؟!

-سلام پسرجون من جان ام و اینم ییبوعه و مسافر هستیم!!
پسر بی جواب از آغوش عمویش بیرون پرید و به خانه برگشت

جان لب هایش را آویزون کرد و ییبو طعنه زد
-فکر کنم با بچه ها رابطه ی خوبی نداری!
جان ییبو را به یک ورش گرفت و سمت مرد رفت
-آقا..خونه ی شما میریم؟!

-برای اینکه بتونیم توی خونه هامون غریبه هارو راه بدیم باید بزرگ و دعاگر روستا شمارو ببینه!
-اوه اون تصمیم می گیره؟!
-بله!

جان باز به گفت و گو ادامه می داد و ییبو هنوز در پشت سرشان از اهالی مشکوک روستا در ترس و اضطراب به سر می برد!

-هی وانگ اینا عادیه!!...روستاشون سنت های قدیمی زیاد داره برای همین با غریبه ها راحت نیستند مثل قبیله تو لان جان!!

ییبو مشتی به بازوی جان زد
-تا کی میخوای با این اسم حرصم بدی؟!
-بزار فکر کنم..تا آخر عمرت؟!
جان با خنده و بی خیالی گفت اما ییبو را در رویای شیرینی غرق کرد و قلبش را به آتش کشید..

من و جان تا آخر عمر!!..توی یک خونه ی بزرگ و دوتا بچه یا شایدم سه تا!!..میتونم هرشب و صبح تا جایی که خوابم ببره و بیدار بشه تماشاش کنم و ببوسمش!..خیلی رویایی و قشنگه!

-بوبووو!!
با داد جان به خودش آمد و دستش را گرفت
-چیزی شده؟!
جان از اینکه ییبو اینطور نگانش شده خوشحال شد و خجالت کشید
-نه فقط رسیدیم!

کلبه ی تک و بزرگی که فقط از چوب بود را نشان ییبو داد و دستش را کشید

هردو جلوی مرد پیر تعظیمی کردند و او ناگهان فریاد زد
-از روستا بندازینشون بیرونن!!

با فریاد بلندش مردها و زن های کنارش ترسیده دل جویی اش را کردند

ییبو و جان به این فکر افتادند که مگر آنها چه کاری کرده بودند که باید از روستا اخراج شوند!
-برای چی؟!

جان پرسید و نیشگون ها و اشاره های ییبو مبنی بر ساکت موندن را نادیده گرفت

-اونها بدترین گناه نام برده ی کتابمان را انجام میدهند!!

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now