🚫اونها انسان نیستند🚫

143 49 9
                                    

قبل از اینکه لباس هایش را در بیاورد صدای پاهایی را شنید که به سمتشان می دویدند
از جان فاصله گرفت و به دور دست ها خیره شد
-توهم میشنوی ییبو؟!..

جان با استرس به صداهایی که نزدیک می شدند گوش داد و از جا بلند شد

ییبو سریع آتش را خاموش کرد و جان را به بالای درخت کنارشان فرستاد
-دستم رو بگیر!

با کمک دست جان او هم به بالای درخت رفت و از آنجا به پایین نگاه کردند

چیز زیادی دیده نمی شد زیرا که نور ماه در بین انبوه درختان درستت تابیده نمی شد و هنوز تاریک بود
خس خس و خرخری می شنیدند و کمی بعد فیگوری انسان ماندد!

-ییبو فکرکنم کمک لازم دارن..
جان اومد از درخت پایین بره که ییبو نگهش داشت
-نه خطرناکه!..بزار ببینیم چی کار میکنه!
-اما اون حالش خوب به نظر نمیاد!

با اخم ترسناک ییبو چنگ شدن محکم کمرش ساکت شد اما اوهم اخمی کرد
-پایین نمیریم همین و بس!

تعداد اون ها بیشتر و بیشتر شد و دور آتشی که قبلا داغ بود حلقه زدند و بعضی روی خاکسترش راه رفتند
ییبو از درخت کاجی را کند و با احتیاط به سمت دوری پرتاب کرد و به دویدن عجیب و پرسرعت آن دسته ی انسان های وحشی چشم دوختند

-اونها چی بودند؟!
-نمیدونم..هرچی بودند غیر آدم!

صدای ترکی که آمد ییبو را به نگرانی انداخت و شاخه ی تنومندی که به آن تکیه داده بودند را از نظر گذراند

-بپر پایین ژان!!

هم خودش و هم جان را به پایین انداخت و شاخه ی شکسته با صدای بدی به روی زمین افتاد

صدای آن دسته ی وحشی سریع به سمت شان آمد و ییبو دست جان را محکم کشید اما جان تند تر از او شروع به دویدن کرد

کمی بعد هردو در یک راستا می دویدند و فقط سعی داشتند از آن صداها دورتر شوند!

زیر نور ماه فقط کمی دید داشتند و هنوز صدای پاها را می شنیدند..

با سکندری خوردن پای جان هردو بر زمین افتادند و ییبو چوب بزرگی پیدا کرد و با خود گرفت
-بلند شو ژان!!

جان هم چوب دیگری برداشت و هردو گوشه ای تاریک کنارهم پنهان شدند

آن دسته ی عجیب دور و اطراف آن دو پرسه می زدند اما انگار آنها را نمی دیدند!
-فکرکنم کورن...

یکی از آنها زمزمه ی ییبو را شنید و نزدیک تر شد و جان از ترس چشم هایش را بست

ییبو چوب را بالا آورد تا در صورت نیاز حمله کند اما اون موجود زشت و انسانی شکل بعد دست زدن به چوب صدای دخترونه ای داد
-گشنمه...

جان با این صدا چشم هایش را گشود و به چهره ی آن نگاه کرد و اشک ریخت و مات و مبهوت زیر درخت نشست!..

اونها بعد اینکه چیزی پیدا نکردند از آن محل متفرق شدند و جان با گرفتن دهن خود بی صدا اشک می ریخت
-جان حالت خوبه؟!..چی شد یهو؟!

-ییبو..اون..اون..
به سختی زمزمه کرد و به آستین های ییبو چنگ انداخت و اوراهم روی زمین نشاند
-اون از..اعضای تیم ما بود!!

ییبو با شنیدن این جمله دست نوازشش قطع شد و به فکر فرو رفت
مگه آنها نمرده بودند؟..
-من دیدم که اون افتاد...اما اون..

-هیس جان بهش فکر نکن و سعی کن بخوابی!!

ییبو جان را به آغوش کشید و گذاشت با گذاشتن سرش روی سینه ی او به خواب عمیقی فرو برود
اون دره ی عجیب واقعا چه بود؟!..

بعد آن اتفاق چشم های ییبو روی هم نرفت و تا صبح از گه گه اش مراقبت کرد تا بیدار شد

-صبح بخیر...
بدنش را کمی کشید اما دردی نداشت

با دیدن اینکه روی پاهای ییبو نشسته سریع از جا بلند شد
-من دیشب..

-اوهوم تو بغلم خوابیده بودی و به نظر حسابی هم از جای گرم و نرمت لذت می بردی!

جان لبش را به داخل کشید اما بعد چند ثانیه ببخشیدی گفت

-به جای ببخشید دستم رو بگیر بلند شم بدنم خشک شده!

ییبو رو از جا بلند کرد و او هم ترق ترق قلنج های کمر و شانه هایش را شکاند
-بریم!!

-نخوابیدی؟!
ییبو انکار کرد اما جان به خوبی از چشم های گود افتاده ی او به خوبی متوجه اش شده بود

چیزی نگفتند و ادامه دادند...

بعد اتفاق عجیب دیشب هردو بی انرژی تر از قبل شده بودند

-اردوگاه رو میبینم!!

هردو با دیدن اردوگاه که از بالا دیده می شد به آن سمت دویدند

هرچه به آن نزدیک تر می شدند قدم هایشان آهسته تر می شد

اردوگاه خالی بود..نه ماشینی نه آدمی اونجا نمانده بود!

-مارو ول کردن؟!...

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Où les histoires vivent. Découvrez maintenant