لباس هایش را پوشید و ییبو را در اشپزخانه مشغول با پیک نیک قدیمی اش دید
-فکر کنم خرابه؟!...
-نه آخرین بار درست کار می کرد
-آخرین بار یعنی کی؟!
-نمیدونم..دوسال پیشییبو با حالت پوکر خنده های جان را تماشا کرد و خوش هم به خنده افتاد
-چرا میخندی؟!..
-نمیدونم..فقط خوشحالم؟!..تو چرا خندیدی؟!
-اممم..چون تو خندیدی؟!
دوباره هردو خندیدند و پیک نیک قدیمی ام فضای اطراف شان را روشن کردغذا چیز زیادی غیر از نودل سبزیجات نبود و همون رو با هورت کشیدن ها و صدادار و لذیذ خوردند که کاملا سیرشان کرد
-راستی جان گا..
-هوم؟!تردید ییبو را در حرفش اورا به ستوه آورد
-بگو ییبو!!
-این..رو پیدا کردم..!با لپ های سرخ و غیر مستقیم اشاره کردن هاش جان آن چیز را از دستش گرفت و خودش هم خجالت کشید
-ممنون..؟
-میخوای برات بزنمش؟!-میزنی؟!
جان تعجب کرد و ییبو بیشتر سرخ شد و به کل صورتش رسید
-آره خب..چون دستت نمیرسه و باید چربش کنیم اگه میخوای زخمش نسوزه و زودتر خوب بشه و من دوست پسرتم پس باید پیشم معذب بودن رو بزاری کنار و مثل یک زوج عاقل و بالغ..-صبر کن!صبرکن ییبو!!
جان خندید و ترمز اون پسر کیوت رو کشید تا توجه اش را جلب کند
-اینکه اینطوری چرت وپرت میگی نشون میده خودت معذبی!ییبو آه کشید و تایید کرد و صدای خنده های جان را به گوشش کشید
-ولی آره باید وازلین بزنم میسوزه..پس واسم بزن!ییبو وازلین را از دست جان گرفت و کمکش کرد از جایش بلند شود و به سرویس بهداشتی بروند
****
شب گذشت و روز شروع شد...
ییبو کل دیشب را با کابوس گذرانده بود و حالا آن دیوار خراب را روی هم می چیندمثل دانه های لوگو روی هم هموارشان می کرد و وقتی خراب می شد جور دیگر می چیند
-دلت برای لوگوهات تنگ شده؟!...
جان با او شوخی کرد اما خنده ای از جانب ییبو دریافت نگرد و به جایش اورا غرق فکر یافت
-ییبووو!!
-چیزی شده؟!
-به چی فکر میکنی؟!..
ییبو سری به معنای چیزی نیست تکان داد و به داخل برگشت..پشت میز نشستند تا صبحانه ی دیروز را دوباره شروع کنند و امروز را به جای اتفاق گذشته رقم بزنند
-میگم..بهتره از اینجا بریم!
بعد دقایقی سکوت ییبو تصمیمش را گرفت..
بیرون بودن بهتر از یک جا بودنه!
در هردو صورت قراره کلی ریسک و خطر به جان بخرند-دیوونه ایی؟!...باید اینجا رو سنگر کشی کنیم!
-من نمیتونم تکی با یک گروهشون بجنگم..
جان لپ ییبو را نیشگون محکمی گرفت و تا صدای آخش را در نیاورد ول نکرد
YOU ARE READING
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...