❤غروب❤

109 39 2
                                    

لباس هایش را پوشید و ییبو را در اشپزخانه مشغول با پیک نیک قدیمی اش دید
-فکر کنم خرابه؟!...
-نه آخرین بار درست کار می کرد
-آخرین بار یعنی کی؟!
-نمیدونم..دوسال پیش

ییبو با حالت پوکر خنده های جان را تماشا کرد و خوش هم به خنده افتاد
-چرا میخندی؟!..
-نمیدونم..فقط خوشحالم؟!..تو چرا خندیدی؟!
-اممم..چون تو خندیدی؟!
دوباره هردو خندیدند و پیک نیک قدیمی ام فضای اطراف شان را روشن کرد

غذا چیز زیادی غیر از نودل سبزیجات نبود و همون رو با هورت کشیدن ها و صدادار و لذیذ خوردند که کاملا سیرشان کرد
-راستی جان گا..
-هوم؟!

تردید ییبو را در حرفش اورا به ستوه آورد
-بگو ییبو!!
-این..رو پیدا کردم..!

با لپ های سرخ و غیر مستقیم اشاره کردن هاش جان آن چیز را از دستش گرفت و خودش هم خجالت کشید
-ممنون..؟
-میخوای برات بزنمش؟!

-میزنی؟!
جان تعجب کرد و ییبو بیشتر سرخ شد و به کل صورتش رسید
-آره خب..چون دستت نمیرسه و باید چربش کنیم اگه میخوای زخمش نسوزه و زودتر خوب بشه و من دوست پسرتم پس باید پیشم معذب بودن رو بزاری کنار و مثل یک زوج عاقل و بالغ..

-صبر کن!صبرکن ییبو!!
جان خندید و ترمز اون پسر کیوت رو کشید تا توجه اش را جلب کند
-اینکه اینطوری چرت وپرت میگی نشون میده خودت معذبی!

ییبو آه کشید و تایید کرد و صدای خنده های جان را به گوشش کشید
-ولی آره باید وازلین بزنم میسوزه..پس واسم بزن!

ییبو وازلین را از دست جان گرفت و کمکش کرد از جایش بلند شود و به سرویس بهداشتی بروند

****

شب گذشت و روز شروع شد...
ییبو کل دیشب را با کابوس گذرانده بود و حالا آن دیوار خراب را روی هم می چیند

مثل دانه های لوگو روی هم هموارشان می کرد و وقتی خراب می شد جور دیگر می چیند

-دلت برای لوگوهات تنگ شده؟!...
جان با او شوخی کرد اما خنده ای از جانب ییبو دریافت نگرد و به جایش اورا غرق فکر یافت
-ییبووو!!
-چیزی شده؟!
-به چی فکر میکنی؟!..
ییبو سری به معنای چیزی نیست تکان داد و به داخل برگشت..

پشت میز نشستند تا صبحانه ی دیروز را دوباره شروع کنند و امروز را به جای اتفاق گذشته رقم بزنند

-میگم..بهتره از اینجا بریم!
بعد دقایقی سکوت ییبو تصمیمش را گرفت..
بیرون بودن بهتر از یک جا بودنه!
در هردو صورت قراره کلی ریسک و خطر به جان بخرند

-دیوونه ایی؟!...باید اینجا رو سنگر کشی کنیم!
-من نمیتونم تکی با یک گروهشون بجنگم..
جان لپ ییبو را نیشگون محکمی گرفت و تا صدای آخش را در نیاورد ول نکرد

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now