داری گولم میزنی؟!💔

134 46 2
                                    

بعد بهوش آمدن ییبو هیچکدام از افرادش نتوانستند دوباره بخوابوننش یا حتی برای مدت کوتاهی نگهش دارند!

به ناچار دکتر دستور داد جان را به مکان مخفی شان بیاورند
-اما اینجا برای افراد تعلیم ندیده خطرناکه قربان!
-پس اگه میتونی ببندش!

سرباز چیز اضافه تری نگفت و دنبال جان از آن مکان سفید و خفه خارج شد

در آن طرف هم سرباز ها با جان درگیر بودند و هیچکدام نمی توانستند او را راضی به صبر کردن بکنند!

-ولش کنید بزارید بیاد داخل!
بازوهایش را ول کردند و او با شنیدن این فرمان فریادهایش را خاموش کرد و یقه اش را مرتب کرد

بعد تنه و چشم غره ای که برای خالی کردن خودش به آنها زد از پله ها پایین و سمت زیرزمین رفت

هرچه بیشتر پیش می رفت به اتاق های عجیب تری از قبل پی می برد

اورا تا اینجا جلو نبرده بودند...و اینجا وحشناک تر بود!

صدای داد و فریاد ها می پیچید..خون ها روی دیوار خشک شده بودند..
و بوی گندی از اطراف اورا به تهوع و سرگیجه می انداخت

- باید سریع تر بیاید!
پشت سرباز به سختی می دوید و هر آن ممکن بود روی زمین بیافتد

بعد آن همه تونل در تونل شدن بالاخره به جایی رسیدند که رفت و آمد در آن جریان داشت
-آوردمش!
اورا داخل هل دادند و راه را خلوت کردند و او توانست فیگور شکسته و وحشی ییبو را ببیند

جان به سختی قدم از قدم برداشت و دست ییبو را که دور گلوی پرستار حلقه شده بود را گرفت
-ییبو..منم..جان..من رو میشناسی؟!

دست ییبو شل شد و پرستار سریع به دیوار چسبید..
همه در دورترین نقطه ی ممکن بودند..
-ییبو من اینجام..

جان کنار تخت نشست و خون روی صورت ییبو را با آستین هایش پاک کرد..

چشم هایش رقیق شده بود و خودش را در آینه هایش نمی دید...هیچی را نمی دید..
-نمیتونی ببینیم؟..
-آره...
زمزمه ی کوتاهش را آن جمع ساکت کامل شنیدند...و به تعجب افتادند

برگ های جدیدی از این بیماری در حال ورق زده شدن بود!
-ییبو آروم باش خب...اونها بهت صدمه نمی زنن!
-فق.ط..تو..هس.تی..گه..
-نه..نه ییبو!..خیلی ها اینجان که سعی دارن بهت کمک کنند..

ییبو اخم کرد و مردمک هایش تنگ تر از قبل شد
-کس.ی..نی.ست..نرو..گه..
جان اشکش را پاک کرد و سر ییبو را در آغوش کشاند..
-باشه بودی..تو فقط بخواب!..

روی تخت اورا خواباند و دستش را به کمربندهایی که به میله های تخت وصل می شدند بست
-نه چیزی نیست..بخواب بودی..
ییبو گول حرف های زیبای جان را خورد و آرام گرفت اما کمی بعد دیگر گرمای جان را حس نکرد

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora