بعد بهوش آمدن ییبو هیچکدام از افرادش نتوانستند دوباره بخوابوننش یا حتی برای مدت کوتاهی نگهش دارند!
به ناچار دکتر دستور داد جان را به مکان مخفی شان بیاورند
-اما اینجا برای افراد تعلیم ندیده خطرناکه قربان!
-پس اگه میتونی ببندش!سرباز چیز اضافه تری نگفت و دنبال جان از آن مکان سفید و خفه خارج شد
در آن طرف هم سرباز ها با جان درگیر بودند و هیچکدام نمی توانستند او را راضی به صبر کردن بکنند!
-ولش کنید بزارید بیاد داخل!
بازوهایش را ول کردند و او با شنیدن این فرمان فریادهایش را خاموش کرد و یقه اش را مرتب کردبعد تنه و چشم غره ای که برای خالی کردن خودش به آنها زد از پله ها پایین و سمت زیرزمین رفت
هرچه بیشتر پیش می رفت به اتاق های عجیب تری از قبل پی می برد
اورا تا اینجا جلو نبرده بودند...و اینجا وحشناک تر بود!
صدای داد و فریاد ها می پیچید..خون ها روی دیوار خشک شده بودند..
و بوی گندی از اطراف اورا به تهوع و سرگیجه می انداخت- باید سریع تر بیاید!
پشت سرباز به سختی می دوید و هر آن ممکن بود روی زمین بیافتدبعد آن همه تونل در تونل شدن بالاخره به جایی رسیدند که رفت و آمد در آن جریان داشت
-آوردمش!
اورا داخل هل دادند و راه را خلوت کردند و او توانست فیگور شکسته و وحشی ییبو را ببیندجان به سختی قدم از قدم برداشت و دست ییبو را که دور گلوی پرستار حلقه شده بود را گرفت
-ییبو..منم..جان..من رو میشناسی؟!دست ییبو شل شد و پرستار سریع به دیوار چسبید..
همه در دورترین نقطه ی ممکن بودند..
-ییبو من اینجام..جان کنار تخت نشست و خون روی صورت ییبو را با آستین هایش پاک کرد..
چشم هایش رقیق شده بود و خودش را در آینه هایش نمی دید...هیچی را نمی دید..
-نمیتونی ببینیم؟..
-آره...
زمزمه ی کوتاهش را آن جمع ساکت کامل شنیدند...و به تعجب افتادندبرگ های جدیدی از این بیماری در حال ورق زده شدن بود!
-ییبو آروم باش خب...اونها بهت صدمه نمی زنن!
-فق.ط..تو..هس.تی..گه..
-نه..نه ییبو!..خیلی ها اینجان که سعی دارن بهت کمک کنند..ییبو اخم کرد و مردمک هایش تنگ تر از قبل شد
-کس.ی..نی.ست..نرو..گه..
جان اشکش را پاک کرد و سر ییبو را در آغوش کشاند..
-باشه بودی..تو فقط بخواب!..روی تخت اورا خواباند و دستش را به کمربندهایی که به میله های تخت وصل می شدند بست
-نه چیزی نیست..بخواب بودی..
ییبو گول حرف های زیبای جان را خورد و آرام گرفت اما کمی بعد دیگر گرمای جان را حس نکرد
ESTÁS LEYENDO
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfic"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...