🔞🔞تو ارزشش رو داری🔞🔞

165 41 7
                                    

-جان از وقتی اومدی تو فکری!..چیزی شده؟!

خیلی فکر ها اورا مشغول کرده بودند اما حتی می ترسید به ییبو درباره شان بگوید

-اونها میگن من ممکنه جون کل مردم رو نجات بدم درسته؟!

-هنوز معلوم نیست!
سریع انکار کرد تا هم خودش هم ییبو حس بهتری داشته باشند!..

شاید همگان این پارادوکس و تمایز را دوست داشته باشند یا با خود فکر کنند در همچین موقعیتی می توانند یک قهرمان باشند اما..
ترسناک است!...اضطراب آور و خفه خان!

حاضری برای مردم وارد تحقیقات نامعلومی شوی؟!..
حاضری داروی دیگران باشی و بدنت را به کسانی که نمی دانی طرف تو هستند بسپاری؟!

مسلما کمتر کسی جواب بله می دهد!
جان و ییبو هم مستثنی نبودند!

-میگم نظرت چیه فرار کنیم؟!
جان بالاخره نتیجه ای از فکر کردن های زیادش را به زبون آورد..
با ییبو ممکن است کسی دیگر به او حمله نکند

-خطرناکه جان...دارم به این فکر می کنم که اگه پادزهر تو من پیدا شد خودم رو بهشون بسپرم..
-چرا همچین فکری می کنی احمق؟!...ماقهرمان نیستیم!..به خودت بیا ییبو!..ما فقط دوتا بازیگر و سلبریتی هستیم کسی مارو مجبور نمی کنه که برای دیگران خودمون رو فدا کنیم اگر به وجهه ات فکر میکنی کلی دلیل براش وجود داره و...و..حتی اگه نباشه هم اونها ارزشش رو ندارند..هیچکس ارزشش..

-تو داری!
آن دو چاله ی قرمز کمرنگ پر آب بودند و مستقیما قلب جان را هدف گرفته اند

-تو ارزش اینکه خودم رو برات فدا کنم داری..من به کس دیگه ای و طرفدارها و حتی خانواده ی خونیم فکر نکردم!..من داشتم به تو فکر می کردم..اگر ما فرار کنیم و تو زخمی بشی من چه کار کنم؟!

جان روی تخت نشست و ییبو را به آغوش کشید
-جان گه!..من برات همه کاری میکنم...پس بیا این ریسک رو بکنیم و بهشون اعتماد کنیم باشه؟!

چطور می تونست به این دوجفت تیله ی غمگین نه بگوید؟!..

عقل و قلبش در جنگ بودند و فعلا جوابی برایش قاطعانه نداشت
-کمی صبر می کنیم..

همین برای ییبو کافی بود تا دوباره سروقت غذایش برود
-چرا گوشت نداره؟!
-اونها گفتند گوشت باعث میشه بیماریت تشدید بشه پس با سبزیجات کنار بیا!
ییبو آه کشید و با غرغر خوردن را از سر گرفت..

جان از خستگی سرش را روی بازو ی ییبو گذاشت...هنوز عضلانی اما راحت بود

-عضله هات داره آب میره..
ییبو غذایش را با  سرعتی که این بیماری جدید بهش داده بود تمام کرد و از شنیدن حرف جان ترسیده لباسش را بالا کشید

-چی کار میکنی؟!
جان سرخ شده خندید و ییبو را تماشا کرد که بدنش را چک می کند

-خوبه اینجا آینه هست!...خدارو شکر ایتپک ام هنوز هست خیلی سرش زحمت کشیده بودم!
بدنش رو کش و قوس داد و جان هم نگاه ناپاکش را از روی کمرش پایین می کشید..

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now