*حال*
قلبم درد میکنه...
میسوزه...
تکه تکه میشه..
و نمیتونم هیچ کاری کنم..
چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم..
میخوام برگرده..میخوام برم پیشش..
برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه..
فقط میخوام کنارش باشم!...مثل هربار از آن تلویزیون های کوچک اورا می بینم...
پشت در ایستاده و حرکتی نمی کند!...من اینطرف دیوار در حال خوردن و آسایش بودم و او پشت دیوار منتظر برگشتنم بود!
مطمئنم اون میخواد من برگردم..وگرنه چه دلیلی داشت که همان جا بماند!
همه ی افراد اینجا از دکترهای احمق گرفته تا ارتشی های زورگو..
همه و همه هر روز یادآوری میکنند که تو دیگر ییبوی من نیستی!اما من هنوز میتونم ببینم تو منتظرمی!
اگر ییبو نیستی چرا از اونجا نمیری؟!..چرا هنوز به در خیره ای؟!
-من میام دنبالت ییبو...گه گه میاد دنبالت..قول میدم!
تصمیمش را گرفته بود..فقط به یک ماشین نیاز داشت..
-حتی اگر گازم بگیری..با خیال راحت اشتباهم رو قبول می کنم!
قاشق را در دستش مشت کرد
-من نمیخوام باقی مونده ی جوونه ی عشق مون باشم!..من نمیزارم تو تصمیم بگیری که تمومش کنی!..تو باید تا آخرش پایبند عشقم باشی!
حالا به جای غم خشم درونش زبانه می کشید...
برت می گردونم تا بپرسم هنوز عاشقمی یا نه!*****
نصف شب در تاریکی مطلق در چادر خود را به خواب زده بود تا نگهبان آنجا را ترک کند
چادر نسبتا بزرگ بود و بیش از ده خانوار را نگه داری می کرد...
آنها را نمی شناخت از اعضای تیم شان فقط دو نفر را دیده بود که الان نمی دانست کجا هستند و خود او هم بعد هفت روز قرنطینه اجباری آزاد می شد!هیچ اطلاعاتی بهش نمی دادند و این کلافه اش می کرد...
بالاخره سرباز شیفتش را عوض کرد!
-نمیدونم قراره چی بشه...تو میتونی ژان!!از چادر بیرون زد و آرام آرام در تاریکی قدم بر می داشت تا به محل پارک ماشین هایشان برسد
-سوییچ میخوام...
عده ای از آنها در محل تجمع کرده بودند و اجازه ی نزدیک شدن به جان نمی دادندشروع به جویدن لبش کرد تا فکری به حال این بساط بکند
-هی گاگا!!
ماشین تازه ای در دوقدمی اش ایستاد و جان را به وحشت انداختزمانی که می خواست بیخیال شود و برگردد سوییچ را روی ون دید!
دوباره گرد هم شده بودند و خوش و بش می کردند پس بهترین موقعیت برای فرارش بود
KAMU SEDANG MEMBACA
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fiksi Penggemar"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...