تا حالا له شدن زیر یک کروکودیل رو حس کردید؟!=/
باید بگم بعد باز کردن پلک های خیلی سنگینم به طور کامل حسش کردم!
فقط کروکودیل رویم نبود بلکه هیچی نبود!!
-آخخخ...کمرم!!
-گفتم به طور ناخودآگاه خودت دوست داری زیر باشی!ییبو در اتاق رو بست و ظرف سوپی جلویش قرار داد
-اگه اتفاقی نمی افتاد تو الان جای من بودی!..ییبو بی رمق لبخندی که شبیه دو خط بود زد و جان قاشق بالا نبرده را پایین آورد
-چی شده؟!-خیلی بده شب ازدواجت یک نفر دیگه با همسرت بخوابه!..
ییبو پوف کلافه ای کشید و لعنتی به خودش کرد-خیلی خرابکاری کردیم؟!
جان نگران دید هم رزم هایشان بود و از وضع بیرون می ترسید-نگران نباش اون هم مثل من نمی خواد کسی تورو ببینه!...همه ی کارهاشون تو اتاق بوده! حالا پشتت رو بکن بهم بائو!
-چرا؟!
-دیشب...هیچی فقط باید پماد بزنم!این بار جان ظرف سوپ رو کنار زد و بلند شد که نتوانست از درد خودش را حتی حس کند
-فاک بهت عوضی باهام چیکار کردی؟!
-تقصیر من تنها نیست تقصیر ژن برتر خودت هم هست!..اغفالم کرده!
-دروغگو مطمئنم هیولای تو مجبورش کرده!ییبو زیر بغل دوست پس...همسرش را گرفت و به طرف جایی که خودش را به زور می کشاند رساند
-چه جوری از تو آینه میخوای پشتت رو ببینی؟!جان لب گزید و ییبو در درون به سوتی احمقانه اش خندید
-خیلی بده؟!
-نه اصلا فقط باید بهش پماد بزنم!
-واقعا دیشب چیکار کردیم؟!
گیج روی تخت نشانده شد و به فکر فرو رفت-آخخخ...ییبووو!!
چون در فکر بود شروع کردن ییبو را احساس نکرد و بیش از حد معمول سوزناک گشت!
-چیزی نیست!!...الان درست میشه!با دست روی کبودی ها و زخم های جان مالید و آنها با سرعت باورنکردنی ای خوب شدند!
خب یک زخم معمولی برای از بین بردن زخم های جان عیبی نداشت!
عشق به همین فداکاری های یواشکی زیبا است دیگر!!-تموم شد!!
-چه پمادی زدی؟!...قشنگ حالم خوب شد!
ییبو فقط خندید و دوباره جان را بغل گرفت
-بریم حموم...جان ته دلش دلخوری های همسرش رو حس می کرد!
چون اوهم به همان اندازه ناراحت بود!...
-شب های دیگه هم میتونیم باهم باشیم ییبو!..(جان)
موقع صبحانه...
موقع جلسه ی گزارش دیشب اطراف!...
قیافه ی یک گربه ی خیس و درمونده واقعا رو اعصابه!!-ییبو!!...تقصیر تو نیست!
یکی باید بیاد من رو دلداری بده اونوقت باید تورو هم من خوب کنم احمق!!
حیف که نمی تونستم اینها رو بهش بگم چون بدتر از الان دلم می گرفت
VOUS LISEZ
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfiction"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...