سوار کامیون شدند و آن را به اردوگاه برگرداند
-هرچی لازم میشه رو بردار!
جان در سکوت سرتکان داد و ییبو سمت چاه رفت..
هرچی روی خود اب خالی می کرد باز احساس گرما همراهش بود
-خل شدی؟!..سرما میخوری احمق!
جان سطل را گرفت و به کناری انداخت..
-جان خیلی گرممه!!جان دستی به پیشونی ییبو زد و از گرمایش سوخت!
-خدای من تو چطور هنوز سرپایی؟!
دست داغش را کشید تا روی تخت ببرتش
-لباسات خیس شدند عوضشون کن!لباس هارا از دست جان گرفت و جلوی چشمان او تمام تن ورزیده اش را لخت کرد!
جان نه میخواست با دید زدنش منحرف به نظر بیاید هم نمی توانست روی خودش را برگرداند
-خوشت میاد؟!
با این سوال ییبو سرخ شده به پشت برگشت و آب دهانش را قورت داد
-از چی خوشم بیاد؟!..هرچی تو داری رو منم دارم!
-مطمئنی بیب!
-آره و حتی بهترش رو دارم پس تمومش کن!
-من که قبول ندارم چطوره بهم نشونشون بدی!جان از این بحث سست کننده متنفر بود پس بحث را پیچاند
-تو مریضی بگیر بخوابموهایش را با حوله ی کوچکی خشک کرد و دماسنج را در زیر بغلش گذاشت
فقط سی ثانیه گذشت تا آن دماسنج به آخرین حد خود برسد و آماده ی شکستن شود
ییبو از نبود جان استفاده کرد و دماسنج را در آب سرد کنارش گذاشت تا دمایش روی 38 برگشت
-فقط تونستم این قرص هارو پیدا کنم..سرت درد میکنه؟!
دما سنج را برداشت و با دیدن عدد 38 سرش را کج کرد
-چرا احساس میکنم تو داغ تری؟!
-شاید چون تو سرما هستیم!
ییبو نقش بازی کرد اما جان حرفش را منطقی دید!
-درسته بزار پاشویه ات کنم!از حس انگشت های باریک جان روی پاهایش لذت می برد..
از تمام توجه جان به خودش لذت می برد..
چی میشد یک روز از داشتن قلبت لذت ببرم؟!
اما این قبل رفتنم زیادی خودخواهانه است..:)-جان باید راه بیافتیم!!
-تو حالت هنوز خوب نشده!
-می بینی که سالم و آماده جلوت وایسادم پس سریع باید اینجا رو ترک کنیم!
-خیلی عجله نداری؟!ییبو آب دهانش را قورت داد و ناچارا دست جان را کشید..میتونست صدای قدم های سریع شون رو بشنوه و کل تنش را به خارش و وحشت می انداخت!
-زودباششش!!ژان از قدرت و سرعت ییبو در بستر بیماری شگفت زده پا تند کرد تا یک وقت روی زمین کشیده نشود
-آروم تر!!...مگه گرگ دنبالته؟!
دوست داشت جواب بدهد چیزی بدتر از گرگ نزدیک مان می شود اما ساکت ماند و در را برایش باز کرد و کمک کرد تا سوار شود
ESTÁS LEYENDO
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfic"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...