صندلی قضاوت

78 29 2
                                    

کشته و خورده...

تیکه تیکه از هر جسد در راهرو به چشم می خورد!

با قدم هایی که اول سست و ناگهان سرعت باورنکردنی ای گرفتند جلو رفت

سه تا از اون آمپول ها هم نمی توانست کشش او سمت جان را از بین ببرد!

-بایست!!

صدای لطیفی بود و او اخم کرد...
یک دختر به خاطر شجاعتش جلو ایستاده بود یا از حماقت؟!

-من دخترها رو نمی زنم پس..

قبل تموم شدن کلامش دوباره تیر شلیک شد

-هرکاری هم بکنی من با اون ماسماسک نمی میرم!

حالا دختر واقعا می لرزید و موهایش آشفته شدند

این فرقه انگار خیلی فقیر و خراب هستند که به این دختر لباس های درستی هم نداده اند

واقعا داره با لباسی که حتی اندازه لباس زیر نمی پوشونه برای دفاع میاد؟!

سری به نشانه ی تاسف تکان داد و او را کنار زد

-منم با خودت ببر...
-چی؟!

برگشت و حالا ناراحتی های عمیق اون دختر حس می شد
-خواهش میکنم...

-باشه فقط جا نمون!

دختر بدون هیچ اتلاف وقتی پشت سر ییبو به راه ادامه داد تا اتاق زندانی جدید رو نشانش دهد!

*****

راه موثری به ذهنش رسید که بتواند ژن برتر را بیدار کند!

-هی هی هی!!...
مرد سر از گردن جان بیرون آورد و توجه اش را به او داد

-تو گی نیستی پس چرا خودت رو آزار میدی؟!
-برای لذت بردن از تو لازم نیست گی باشم!...

جان پوزخندی زد و دستهایش را کشید که سرجا ماندند
-دست و پاهام رو باز کن تا بیشتر لذت ببری!

+کوچولوی زرنگ فکر کردی میتونی فرار کنی؟!

انگار اون جور که به نظر میاد خنگ نیست و به اسونی نمیشه کنترلش کرد

-اوکی اصلا باز نکن...فقط از ییبو برام بگو!

مرد لباس جان رو از شونه هایش پایین انداخت و ترقوه های عمیقش رو بوسید

-ییبو مرده...
-چی؟!..امکان نداره!

آره حالا بیش از اندازه عصبانی بود!...خیلی زیاد!!

از همه ی آدم هایی که کوچکترین دستی به ییبو زده اند متنفر شد

زنجیر ها دست جان رو رها کردند و او موهای مرد را سفت و محکم کشید تا از رویش اونور بیافتد

جایگاه ها عوض شد و این بار مردک جلوی او بی پناه زانو زد

-در رو باز کن!
-چشم سرورم!

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora