عشق مقدر شده!💔

91 23 0
                                    

لئو تمام دستوراتی که بهش داده شده بود را به درستی تمام کرد و الان خیره بر خورشیدی که زاویه ای مایل داشت منتظر برگشتن پدرانش بود!
همه ی گروه نگران آن دو نفر بودند و عده ای هم تشنه ی فهمیدن ماجرا برای همین لئو تقریبا از دستشان به بالای ون پناه برده است!
+هی بچه!
=گا گفتم که من چیزی...
+اول بزار حرفم رو بزنم چشم سفید!
کله ی دردمندش رو گرفت و چشم غره ای به فنگ رفت تا نشان دهد اصلا حوصله ی حرف زدن ندارد اما گوشی بدهکار ناله های بی صدایش نبود!
+کجا رفتند؟!...
آه کشید و دوباره سمت شهر بی صدا نگاه کرد
+هی!..من با بقیه فرق دارم!..دست راست باباهاتم حالا بهم بگو!
=بعد غروب!
+مثلا الان فکر می کنی خیلی بزرگی؟!...کوتوله ی...
دستش توی هوا گرفتار شد و بر سر پسرک فرود نیامد
+باشه...من رفتم..
مردمک های نورانی تر از آفتابش هرچشمی را کور می کرد و فراری می داد که فنگ هم از این قاعده مستثنی نیست!
+پرو پرو تو چشمام زل میزنه!...اونقدر اونجا بمون تا خشک شی!
غرغرکنان از آنجا دور شد و  بالاخره همه جا در سکوت فرو رفت تا اون بار دیگر به خواهر و پدرانش فکر کند...به اینده ای که نمی دانست اصلا اتفاق می افتد یا نه!
*****
پدر بزرگ و بقیه ی آن گروه تقریبا کوچک کنار هم در جلوی در جمع شدند تا تصمیم بگیرند!
خیال می کردند که اگر در را ببندند جلوی گوش های آن دو نفر هم گرفته می شود اما فقط نشان دادند که خیلی نمی دانند!
-ییبو...به تصمیم شون هرچی که بود احترام بزار!
-حتی اگه خواستند بکشنمون؟!
جان چشم غره ای به همسر بدبینش زد و از روی پاهایش سر برداشت
-اونها اینکار رو نمی کنند وگرنه اصلا نجاتت نمی دادند!
ییبو دوباره جان را روی پایش برگرداند و لبخند کوچکی زد...عشقی که از جان دریافت می کرد نباید یک قدم هم فاصله میگرفت!
-دختره نجاتم داد چون فکر می کرد من انسانم!...وقتی دید زخم هام سریع درمان شدند فهمید..
-حالا هرچیی!..آدم های خوب تا سر حد امکان از کشتن دور هستند!
جان با قاطعیت تمام جمله اش را به اتمام رساند و ییبو هم نمی توانست رد کند!
عشق او آن چنان مد خوبی است که از زمان تبدیل شدنش یک بار هم گوشت و خون انسان نخورده ولی اون آدم بدیه؟!
حتما هست!...ییبو آدم های زیادی رو تکه تکه کرده...خورده...نوشیده بدون هیچ پشیمانی ای می خنده و عاشقی میکنه...پس یک هیولاست!
-ییبو به چیزی فکر نکن!..
چهره خوانی بلد نبود اما برای ییبو فرق داشت و به خوبی می فهمید که الان ناراحت و پشیمان است...دانست که حرف هایش آزار دهنده بوده!
کلمات برای دلداری پیدا شدند اما زمان تمام شد و اون جمعیت به اتاق برگشتند
+از اینجا برید!
در یک جمله ی دستوری کل مذاکرات جمع بندی شد و جان با آهی سر تکان داد
-ما از اینجا میریم ولی از شهر نه!...افرادم خسته و گرسنه اند لطفا بزارید کمی در شهر بمونیم!
پیرمرد نگاهی به آن دو انداخت و موهای سفیدی که با گذر کردن با آدم ها به دست آورده بود کمک حالش شد تا اعتماد کند
+باشه بمونید!
-پدر جان نباید...
+ساکت!!..این شهر برای ما نیست که درباره اش تصمیم بگیریم اما اگه بفهمم کسی از شما به ما صدمه زده باید قول بدی که از اینجا میری!
-قسم میخورم که با کوچکترین صدمه ای به شما از اینجا میرم!
پیرمرد کاغذ و خودکاری نداشت پس همین قول شفاهی برایش کافی بود تا رهایشان کند اما اون جوانان پشت سرش چندان راضی نبودند!
×فکر کردی چون سلبریتی هستی میتونی هرکار خواستی بکنی؟!..پسره ی دختر نم..
یقه ی لباسش توسط ییبو کشیده شد اما هرچه منتظر شد دردی احساس نکرد
-و تو هم فکر کردی با رفتن رو اعصاب ما میتونی کاری کنی که پیمان رو بشکنیم؟!...پسره ی احمق نما!
×تو...
دوستان آن پسر جلوی حمله اش را گرفتند تا بازنده ی این قرارداد آنها نباشند
-ییبو تو..
-من نزدمش!..درسته؟!
پیر مرد با ابروهای درهم اون پسر رو آرام کرد تا بیشتر از این در جلوی آن دو نفر آبروریزی نکند
-پس فکر کنم باید شماهم یک قولی به ما بدید!
این بار نوبت ییبو بود که به عنوان فرمانده شرایط رو برای اونها روشن کنه
-اگه کسی از شما به ما نزدیک بشه و قصد عصبانی کردنمون رو داشته باشه یا هرگونه تقلب و نیرنگی پیاده کنه باید تقاص پس بده چه با خون و چه با...
خندید و بیشتر روی پسر عصبانی خم شد
-گوشتش!...قبوله؟!
پیرمرد از بهم ریختن شرایط ناراضی بود و تا حد امکان سعی داشت ورق را به سمت خود بگرداند پس اضافه کرد
+اگه مدرکی داشته باشید قبوله!..من خودم متخلفین رو بهتون تحویل میدم!
جان به نشانه ی تشکر و احترام تعظیمی نود درجه انجام داد و از دست ییبو کشید
-خیلی ترسوندیم!
-بهم اعتماد نداری؟!...من هیچوقت قرار نیست به کول و بار مشکلاتت اضافه بشم!
جان از لحن کیوت ییبو به خنده افتاد و لپ بر بادش رو کشید
-دارم..کاملا به همسرم اعتماد دارم!
از بین لوله های کثیف و بدبو به خارج آن گودال رفتند و جان با دیدن خورشیدی که تا نصفه بیرون مانده بود به وحشت افتاد
-وای غروب شده!...من به لئو گفتم تا غروب برمی گردیم!..زودباشش!
*****
خوشبختانه زمانی رسیدند که گروه ها آماده ی حرکت بودند و دسته دسته ماشین ها روشن می شدند
=باباا!!
لئو در آغوش ییبو پرید و جلوی جمعی که اون رو پسری شجاع و قوی می دانستند مثل بچه ی دو ساله زیر گریه زد
-هی بچه آروم باش...نمردم که!
=ببخشید...بابا...
-چرا معذرت خواهی میکنی؟!..من تازه باید ممنون باشم که نجاتم دادی!
سر لئو رو نوازش داد و کم کم از هم فاصله گرفتند که باشتاب دوباره بهم کوبیده شدند
-از منم تشکر کن وانگ!..و در ضمن تو چرا برای من نگران نشدی؟!
جان رو به هردوی آنها غر زد و بیشتر فشارشان داد که هر سه بیشتر خندیدند
=لازم نبود نگران شما باشم پاپا قوی و سخت جونه حتما برمی گشت!
-پس منظورت اینه که من ضعیفم؟!
لئو فهمید که اگر چیزی نگوید بهتر است و با خجالت خندید
-راست میگه دیگه ولی تو چیزی نداری بهم بگی؟!
-باشه ممنون بائو که اومدی دنبالم!...قول میدم امشب جبران کنم!
-اون چیزی که تو میگی کادوی خودته!
اطرافیان با تعجب و خنده های ریز می دیدند که چطور آن آغوش خانوادگی تبدیل به یک دعوا با ضربه های پا تبدیل شد و از هم جدا شدند
-همگی گوش کنیددد!!
جان داد بلندی بر سر جماعت زد که همه پیش پای او برگردند
-قراره پکن بمونیم ولی فقط در نصفه ی شرقی شهر..
+چرا؟!
همه با اعتراض دلیل می خواستند و از این نظر جان غنی بود
-انسان های عادی ای که به من و ییبو کمک کردند در بخش غربی قرار شد زندگی کنند و به شرطی مارو قبول کردند که آسیبی بهشون نزنیم!
همه پچ پچ هایی در بین خود کردند تا این کلام رو در پیش هم سبک سنگین بکنند
+چرا باید اینطور سختی بکشیم؟!...فقط بهشون میگیم که اونها باید برن!
+درسته شهر که برای اونها نیست!..خیلی خودخواه اند که برای ما رییس بازی درمیارند بیاین باهاشون بجنگیم!
جان انتظار این وحشی گری هارو نداشت و حالا هم به درماندگی افتاده بود!
-آروم باشید!!
تاثیری نداشت حتی بعضی از آنها سمت تفنگ هاشون رفتند تا آماده بشوند
دیگر طاقت نکرد و قدرتی که از خیلی وقت پیش مهار می کرد آزاد ساخت
-میگم ساکت شید و بزارید حرف بزنم!
صدا آنچنان بلند و محکم بود که درخت ها هم لرزیدند و برگ های پاییزی پایین ریختند
-تقریبا یک سال از جمع شدنمون گذشته پس دیگه باید این خوی احمق و وحشی رو کنار بزارید!...
شرمزده جمع در سکوت فرو رفت و بار دیگر تسلیم رییس جوانشان شدند
-خوبه!..ما قسمت خودمون رو رشد میدیم و کم کم بزرگتر از این میشیم و لازمه ی تحقق این رویا صبرمونه!
مثل شخصیت های دوران انقلاب دیده می شد اما آنچنان فرقی هم با آن دوره نداشتند
+گا..ما باهاشون کنار میایم ولی مطمئن نیستیم که اونها پیمان شکنی نکنند!
می دانست کار به اینجا می کشید!..جایی که آنها نسبت به بقیه ی موجودات احساس ناامنی دارند با اینکه قوی ترین موجودات هستند!
-اونها ضعیف اند پس در هر صورت ما چیزی برای از دست دادن نداریم...
ییبو متوجه حال گرفته اش شد و جمعیت را پراکنده کرد تا تنها او شاهد دردش باشد
-چیزی نیست جان!..مردم همین اند باید کمی بگذره تا همه چی مثل قبل بشه!
سر بر شانه ی ییبو گذاشت و دست او هم مرهمی برای کمر پر بارش شد
-میگم...دلم میخواد فرار کنم ولی نمیتونم..
-هر تصمیمی که بگیری من در کنارتم جان!
از جمله ی تکراری ییبو اخمی کرد و با دلخوری سمتش روی برگرداند
-توهم باید یک راه پیش پام بزاری نه اینکه هردفعه با من خودت رو تو چاه بندازی!
ییبو خندید و بوسه ای بر پیشونی عشقش گذاشت
-من اعتماد دارم تو تصمیم درستی میگیری!
آه کشید و فهمید از همسر جوانش دودی بلند نمی شود پس باید خودش همه ی کارهارا انجام می داد
-کجا میری؟!
به امون خدا در دل شهر سیاه دوید و اهمیتی به ییبو نداد از این پس خودش مراقب همه خواهد بود!
دنبال مغازه ای خاص می گشت و ییبو هم پا به پای او جلو می آمد تا وقتی به مقصد جان رسیدند
-اینجا چیکار میکنی؟!
جان جواب نداد و فهمید باز اشتباهی انجام داده که تنها اصلاح می تواند از دل همسرش در بیاورد!
-جان...اگه به من نگی مشکل چیه که من نمیتونم درستش کنم!
سطلی از بین قفسه برداشت و حرف ییبو را نشنیده گرفت
-از این رنگ برام پیدا کن!!
از اینکه دستوری از جانبش شنید خوشحال شد اما قبل جواب دادن صدای نکره لئو در مغازه ی رنگ فروشی پیچید
=چشم پاپا!
سریع سمت انبار و گوشه کناره های مغازه رفت و هرچه نزدیک به رنگ قرمز بود جمع آوری کرده پیش پای جان گذاشت
=سریعتر شدم؟!...فقط سی و سه ثانیه طول کشید!
-کارت عالیه بچه!
موهایش زیر دست پدرش نوازش شد و او چشمکی روانه ی ییبو پکر شده روانه کرد
*****
(ییبو)
دیگر موجودی نبود که به باد نفرین نگرفته باشم و هنوز تنها جوابی می گرفتم...هیچی بود!!
من هیچ جوابی از طرف جان نمی گرفتم و اون کار خودش رو می کرد!
این امتحانه؟!...برای اینکه کاری کنه من بیشتر درکش کنم؟!
-میخوای کل شهر پکن رو نصف کنی؟!
مثل احمق ها از خیابون اصلی شهر رنگ ریختن را آغاز کرد
=به نظر من هم این امکان پذیر نیست!..بارون بیاد این رنگ ها شسته میشه!
-اوه راست میگی لئو!!...باید از این رنگ های خطکشی خیابون استفاده کنیم!..چقدر احمق ام!
حالا کی پاپی عه؟!..من یا این پسره ی جاه طلب که داره خودش رو به جان نزدیک و نزدیک تر میکنه؟!
هرچی بیشتر می گذره واقعا بیشترحس می کنم لئو هووی(؟) منه!
-جان گا!...ببخشید دیگه! این قهرت داره بیش از حد طولانی میشه!
این بار به پارکینگ ماشین های شهرداری رسیده بودیم تا اون ماشین رنگ کاری رو پیدا کنیم!
هر کدوم به یک سمت رفتند و من به اجبار از سمت وسط شروع کردم!
-کاری میکنم نتونی نادیده ام بگیری!
آره این بهترین راهه!...انقدر تلاش می کنم که با افتخار تشویقم کنی!
*****
(جان)
هرچی میخواستم ساکت بمونم نشد و بالاخره به آخرین حد رسیدم!
-وانگ ییبو تمومش میکنی یا نههه؟!
سرش رو مثل پاپی بی گناهی که در چاله گل افتاده بالا آورد و به خرابکاری اش اشاره داد
-تقصیر من نبود...
-خودم دارم همه چیز رو میبینم!...و این دفعه واقعا نه تقصیر بارونه نه لئو!..میشه برای یک بار هم که شده بزرگ بشی؟!...الان واقعا پشیمونم که باهات ازدواج کردم...تو..آره فقط بلدی بزاری بقیه برات تصمیم بگیرند مثل الان!
عصبانی بودم...بد حرف زدم...زیاده روی کردم...
-لعنت برمن!!
ییبو رفت و من روی زمین خودم را انداختم تا کمی سرمای زمین بتواند از خشمم بکاهد
خیلی احساس فشار داشتم و فکر کردم ازدواج با ییبو کمی از بارهایی که روی دوشمه کم می کنه اما اون فقط شبیه یک سربازه که باید بهش بگی چیکار کنه!
نباید با هم رابطه ای احساسی شروع می کردیم؟!...
=پاپا!..میدونم نباید دخالت کنم اما بابا فقط دوست داره کمکت کنه!
-مشکل همینه!...من میخوام کمکم کنه نه اینکه فقط حرفم رو گوش بده!
اون بچه از نگاهش میشد دید که نفهمیده مشکل اصلی مان چیه و الان واقعا حس توضیح دادن نداشتم..
-کار رنگ ها تموم شد؟!
=آره پاپا!!...فقط کمی سرازیر کرده!
در مخزن رنگ رو باز کردم...از قرمز خوشرنگی که انتظار داشتم به قهوه ای تغییر کرده بود و تقصیر اون خرابکار احمقه!
-همین خوبه!...وقت نداریم داره شب میشه!
باورم نمیشه کاری که می تونست با سرعت انجام بشه با اون ییبو انقدر عقب افتاده!
******
برای بار دوم فنگ رو به بالای ماشین بزرگ فرستادم تا وسط خیابون بیشتر رد بکشد
+این مرزمونه؟!
-بله پدر جان!
لبخند دوستانه ای زدم و دست مرد پیر را گرفتم
-پس سرش توافق کردیم؟!
سری تکان داد و دستی به ریش نسبتا بندش کشید...مهم نبود که بقیه اون انسان ها چطور نگاهم می کردند و حتی افرادم چقدر از این واقعه بیزار اند...مسئله اصلی ذهنم نبود ییبو در دو ساعت اخیر است!
اگر واقعا بلایی سرش اومده باشه نه خودم رو می بخشم نه اون رو!!
لئو دوباره بین جمعیت برگشت و من اشاره کردم تا بگوید ییبو کجاست..
با جواب نفی پلک هایم روی هم فشرده شد..چاره ای نیست امشب باید خودم دست به کار بشوم!
-شما دو نفر نگهبانی امشب!
+از کجا؟!
-نه کسی از این مرز رد میشه و نه کسی وارد میشه...فهمیدید؟!
کم کم جمعیت متفرق شد و اون دو نفر به نمایندگی از ما در یکی از ساختمان های اطراف ماندند اون دسته هم برای خودشان نگهبان تعیین کردند که از یک جهاتی نقش دوربین مداربسته انجام می دادند
-حواست باشه کسی نفهمه من نیستم!...
در گوش لئو زمزمه کردم و از اون جمعیت که به سمت اقامتگاه موقت مان می رفتند جدا شدم
-مشکلی پیش نمیاد...باید الان تمرکزت ییبو و زندگیت باشه وانگ جان!
لبخند کوچکی زدم و از مردمی که همراه کرده بودم دل کندم...الان که ماه میدرخشه و دنیا مثل روز روشن نیست من میتونم با ماه خودم تنها باشم؟!...مثل یک آسمان خوب؟!:)
*****
تاریک و ترسناک است و صداهای خش خش از هر طرف می پیچد اما برای پادشاه جوان فرقی ندارد که چقدر قلبش تند می تپد اون الان جاودانه است...
جهش ژنتیک نه....عشق آن نیرویی است که باعث شده به جلو حرکت کند!
خدا میداند که اگر جوانه ی محبت ییبو در قلبش پدید نمی آمد او هم بی اختیار سعی در کشتن داشت!
فقط یک نفس عمیق و بوی خوش ییبو....
راهی که با رنگ های آبی و درخشان مثل کرم های شب تاب برایش نورانی شد را دنبال کرد تا به یک پسر جمع شده رسید..
شازده کوچولو بر روی تاب به امید گل رزش به هوا می رفت و برمی گشت..
-نگرانم کردی!...
تاب ایستاد و اون پسر دلخور از سرسره بالا رفت..
-حالا تو قهر کردی؟!
در تونل مخفی شد و جان با خود فکر کرد که واقعا بچه است!
مشت محکمی بر تونل پلاستیکی زد و آن را لرزاند...نمی توانست مانع قهقهه هایش شود و در همان حال حرف زد
-ییبو بچه شدی؟!...بیا بیرون الان میشکنه!
صداهای عجیب و نامفهومی از اونجا خارج شد و گوش جان به تونل چسبید تا زمانی که ساکت شد..
-ییبو؟!...چی گفتی؟!...بیا بیر..
دستی محکم از پشت لباسش کشید تا به سینه ی کسی خورد!
-ییبو!؟
دستی که بر شکمش فشار وارد می کرد به زور کنار زد و از رو به رو مردمک های قرمز ییبو را نگاه کرد
-پس تویی...اینجا چی میخوای؟!
به طرز اعصاب خوردکنی جذاب و وحشی جان را بین سرسره ها گیر انداخت و نفس هایش به شماره افتادند..
-باید با ییبو حرف بزنم پس برو!
=منم باید باتو حرف بزنم...
-پس حرفت رو بزن و برو!
=تو نه!...اونکه در تو زندگی میکنه!
چشم چرخاند و با حداکثر توانی که داشت بین پایین تنه هایشان فاصله ایجاد کرد
-کسی توی من نیست!..تو هم ییبو هستی!
بلند بلند خندید و تایید کرد...حالا پیشانی اش هم به جان چسبیده بود
-آره حق باتوعه!...نمیدونم چرا یادم میره..حالا بخواب پسر خوب...باز یادم رفت!..همسر خوبم بگیر بخواب تا کمی بازی کنیم...
تقلا می کرد که از اون گوشه ی تاریک و سرد بیرون برود اما دست داغ ییبو محکم کمر و گردنش را فشار می داد...
نمی خواست بخوابد... وگرنه تسلیم گوی قرمز رنگ جلو رویش میشد!
-نکن...ییبو برگرد...
کار از کار گذشت و دنیا در هاله ای از رنگ زرد ژله ای فرو رفت...ابهام وخیال..
خورشید و دشت و گرما....کلی فضای رویایی مانند یک پیام بازرگانی که ایده آل هارا تبلیغ می کند...
و وقتی تمام می شود تو میفهمی که درد داری...که مشکلات دارند ضعیفت می کنند!
دنیای آبنباتی فقط توهمی زیبا از یک دنیاست که وجود نخواهد داشت...
من باید دنیا بسازم...من مثل یک عروسک دست به دست تکان می خورم و می رقصم اما میخواهم تغییر ایجاد کنم و در آخر می فهمم که هیچی نیستم!
هیچ قهرمانی جلو نمی آید...پشتم همان قدر که به ظاهر گرم می شود هنوز خالی است!
با درد در خودم جمع می شوم...این دنیا فقط دوست داره تاوان هارو بگیره..
روال کار موجب می شود که من جواب انتقام هایی را بدهم که جور ضعیف بودنم را پس دهد..
مزه شیرینی و شکلات من هنوز حس می کنم که در خانه ی توت فرنگی شکلی زندانی ام!
اما زندان زندان است حتی اگر با آبنبات پر شود...با رنگ های شاد...من گریه می کنم چون کسی که از بیرون می بیند درک نمی کند..هرگز نمی فهمد که من قرار است غرق شوم!:)
*****
(ییبو)
من هنوز همون هیولا هستم....قرمز رنگ و وحشتناک!
من به هرکسی که عصبانی ام کند آسیب می زنم...اما من که از جان عصبانی نبودم فقط ناراحت شدم...چون مشکل از خودم بود!
-نباید اینکار رو میکردی...جان...جاننن!!
به خودم قول داد بودم...برای بار چندم...و اینبار دوباره آخرین بار است!
-خواهش میکنم...قول میدم که دیگه اینکار رو نکنم...
با گریه سرش را در آغوش می گیرم...از اون مکان کثیف و تاریک بیرون می آییم...
-جان..بیدار شو...
سیلی ای به صورتش میزنم و اون زرد است...هنوز خود واقعی اش برنگشته و من حتی از این جهش هم خجالت میکشم..!
=تو...گریه نکن...هنوز هم اونقدر ناراحت نیست که زندگیش رو به من بده...
همین را گفت و دوباره چشم بست...
الان باید خوشحال باشم؟!...به اینکه عشق من فقط خار و تیغ دارد؟!
ما به اشتباه عاشق هم شدیم شیائوجان!...اگر تنها باشیم هم آسیب می بینیم و اگر بهم تکیه کنیم بازهم مشکلات از درون نابودمان می کنند
هرچقدر محکم بغلت کنم...هرچه محکم فشارت دهم باز درد میکشی و صورتت جمع می شود..
من هنوز یک هیولا هستم که در آخر نابودت میکنم باز با من میمانی؟!
-ییبو...خودتی؟!
فقط سر تکون میدم و قدم بعدی رو برمی دارم..
-اروم تر...درد دارم هنوز...
-ببخشید...
چمن ها زیر پایم فشرده می شوند و هنوز سبز رنگ اند...آسمان هنوز آبی است....
مرگ در شهر داد می کشد و هنوز همه چی مثل سابق است غیر از جمعیتی که هنوز نیست...
-بزارم زمین...
هنوز از حالت باخبر نیستم اما گوش می دهم...حتی اگر بگویی به من دست نزن حق میدهم..دستور رفتن به من دهی خواهم رفت چون مستحق هر مجازاتی ام...
-حالم خوبه!...بیا برگردیم!
انگشت هات لای انگشت هایم خیلی رنگ پریده هستند...
از پشت هم می توانم ببینم که لاغر و رنگ پریده شده ای...شیائوجانی که در پوستر های خیابان خودنمایی می کرد رنگ برنز و هیکلی جذاب دارد اما...من تورا شکستم؟!
-تو فکر نباش!..نمیخوام بقیه نگران بشن!
باید مدیون اون آدم ها باشم...اگر نبودند تو واقعا من رو رها می کردی تا صدمه نبینی!
دستت رو رها می کنم تا راحت تر پیش بقیه بری و منم در گوشه ای مثل یک عروسک کوکی منتظر تو باشم تا کار کنم اما...
چشم هایم گرد تر از الان نمی شود..
-تو؟!...
لب پایینم را به دندان می کشم و نمیتوانم جلوی اون لبخند بی موقع را بگیرم!
-هرچقدر هم خشن باشی من زود درمان میشم پس عذاب وجدان نداشته باش!...من رو بخشیدی؟!..بابت اون حرف ها که بهت زدم!؟
من هم متقابلا بوسه ای سریع روی غنچه هایت می گذارم و آنها دوباره به رنگ قرمز براق برمی گردند
-من فقط نیاز داشتم تا فکر کنم و آروم بشم...و فهمیدم که اشتباه کردم جان!..خیلی خودخواهم که تقریبا همه ی کارها رو گذاشتم تو انجام بدی!...از این به بعد همیشه کنارت هستم تا اشتباهی مرتکب نشیم!
این همون جمله ای بود که یک روز سخت طول کشید که متوجه شود...و می ارزید!
این زندگی مشترک باید با تمام تفاوت هایشان خوب پیش می رفت...
رشد می کردند و تغییر می کردند زیرا که فرد مقابل هرکسی نبود..اون یک عشق مقدر شده است!
******

آخر هفته وون زیباترین:))💖📃

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now