غیر انسانی!!

121 41 9
                                    

نمی دانست چند دور کل بدن جان را از اول تا آخر نگاه کرده و از بر شده ولی با این حال هنوز هم سیر نشده بود و حتی بیشتر می خواست!

مثل گوشت...هرچه بیشتر شکار می کرد و می خورد بازهم بیشتر می خواست..

الان هم گشنه اش بود سبزیجات دردی را دوا نمی کرد..

روش رو به آن سمت تخت برد و به اینه نگاه کرد..چشم هاش تماما قرمز بود!
-از خودم میترسم...

اونها در تاریکی و روشنایی می درخشیدند و اورا شکل چیزی که بهش تبدیل شده بود نشان می دادند..
یک قاتل...یک هیولا..

نه اون فقط یک انسان بود!..اون هیچ فرقی با بقیه نداشت..

تنها تحت تاثیر غریضه اش پیش رفته بود..
اصلا شاید اون دره می خواد راه درست زندگی کردن رو به ما یادآور بشه!..

-هیچی نمی دونم اما همه ی اینها نباید الکی باشه...

****

صدای تق تق چندین کفش بهشون نزدیک و نزدیک تر می شد..
چند ساعت خوابیده بودند؟!

ییبو به جان لباس پوشاند و خودش هم پوشیده شد و منتظر مهمانان ناخوانده ماند
-سلام ییبو امروز..
دکتر لبش را گزید و ساکت تر ادامه داد
-باید باهام بیای!

ییبو چشم غره ای به پرستار و نگهبان های اطرافش رفت و پتو را روی جان مرتب کرد و از سر غرور و لج بازی بوسه ی خیسی روی پیشونی و لب های جان گذاشت اما حواسش بود بیدارش نکند

-بریم...
پرستار با حرص پشت ییبو راه افتاد و در را محکم بهم کوبید که جان را از خواب پراند..

****

جان با گیجی دور و اطرافش را انالیز کرد و پتو را کنار زد..
نیم خیز شدنش کلی درد فجیع به دنبال داشت که با چند نفس عمیق بهتر از قبل شده بودند
-لعنت بهت وانگ..
نتوانست تحمل کند و روی تخت دوباره دراز کشید..

آینه ی تمیز و شفاف همه ی مارک هایش را به وضوح نشان می داد و همینطور عشق در چهره و قلب جان را هم بازپخش می کرد!

یادآوری چندساعت قبل برایشش لذت بخش و تحریک کننده بود پس سیلی ای به دوطرف صورتش زد و از جا بلند شد

-به خودت بیا جان!!..چرا مثل دختر های پسرندیده رفتار میکنی؟!
پاش رو از اتاق بیرون گذاشت تا توی اون بیمارستان زیرزمینی یک مسکن پیدا کند!

اتاق های این پایین را نمی شناخت اما در اتاق فرماندهی یا همچین چیزی که اولین بار آنجا رفته بود جعبه ی مسکن دیده بود پس به همان سمت قدم برداشت

ذهنش در راه باز عشق بازی اش با ییبو را پلی می کرد و باعث شد پیچی را اشتباه کند
-چرا انقدر بی جنبه شدم؟!..اییی!نکنه از اول گی بودم؟!

دلش را گرفت و قدم هایش را با نفس های عمیق قاب تحمل تر می کرد
هرچی غر هم می زد تا ییبو را نمی دید و اون رو دعوا نمی کرد آروم نمی شد!

𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤Where stories live. Discover now