جان با ناله ای چشم هایش را باز کرد و به شانه و گردنش دست زد
-بیدار شدی؟!...گشنته؟!...خیلی درد داره؟!
دوست نداشت ییبو را انقدر ناراحت ببیند پس به شوخی جواب داد
-درد نداره !!...فقط خوشمزه بودم؟!ییبو نخندید و کنارش روی تخت نشست
-بهش فکر کردم که اگه هر دفعه اینجوری بشم بهتره کنارت نب...-نههه!!
جان خیلی بلند مخالفت کرد و نگذاشت ییبو حرفش را ادامه دهد
-حتی اگه بری اون برمی گرده که دوباره نزدیکم باشه بهتره فقط چیزی که می خواد رو بهش بدیم...-به نظرت برای همه اینطوره؟!
-معلومه که نه اون از عشقه بقیه از خشم!جان چشم هایش را از سوزش یهویی گردنش بست و آه کشید که از چشم ییبو دور نماند
-ببخشید گا!
-تقصیر تو نیست...تقصیر منه!
-نه تو مقص..
-چرا ییبو!!...من حتما یک بدی ای بهت کردم که اون داره انتقامش رو میگیره در صورتی که نمیخواد!ییبو سر به زیر انداخت تا کمی اون موجود را درک کند
-اونم از خشمه!!..
-چی؟!
-تو گفتی از عشقه ولی اون از خشمه درست مثل بقیه!جان دوباره خواست جوابی بدهد که ییبو از جایش بلند شد و سمت پنجره رفت
-لعنتی اینجان!!
-هیولاها؟!
-نه سربازها!ییبو و جان سریع از اتاق خارج شدند و بچه هارا صدا زدند
-چیزی شده؟!
-باید از اینجا بریم سرباز ها دنبال مونن!
-پلیس ها آدم خوبی نیستند؟!
لی لی پرسید و پای جان را بغل کرد
-اونها آدم های خوبی اند اما الان نه!لی لی را بلند کرد و بعد برداشتن بعضی وسایل ضروری با ییبو بیرون رفتند
ماشین درست جلوی رویشان بود و البته جلوی روی سرباز ها هم بود!
-برید طبقه های بالا!!...ما اون آنتی بادی رو زنده می خوایم! حتی اگه شده همراه اش رو بکشید!
ییبو با فکری که به ذهنش رسید به طرف بقیه برگشت
-من حواسشون رو پرت میکنم شما سوار ماشین بشید!...جان ماشین رو ببر کوچه پشتی تا اونجا میام!
-میای دیگه؟!
-آره حتما میام!ییبو لبخند مطمئنی زد و بعد با یک پرش بلند دویدن را آغاز کرد
-سوژه رو دیدم برید دنبالش سریع سریع!!همه ی سرباز ها اون منطقه را ترک کردند و جان بچه هارا سوار ماشین کرد و خودش هم جای راننده نشست
-سفت بچسبید!!
لئو خواهرش را محکم بغل کرد و کمر بندش را بست
-ما آماده ایم!ماشین با صدای قیژ مانندی حرکتش را آغاز کرد و هیولاها به خوبی متوجه حرکت چرخ های ماشین شدند
آن منطقه مسکونی پر از هیولاهایی بود که منتظر یک لقمه گوشت چرب انسان بودند!!
****
ESTÁS LEYENDO
𝕎𝕖 𝕗𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕟 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕓𝕪 𝕞𝕚𝕤𝕥𝕒𝕜𝕖❤
Fanfic"قلبم درد میکنه... میسوزه... تکه تکه میشه.. و نمیتونم هیچ کاری کنم.. چطور انقدر دیر فهمیدم..چطور این همه سال رو هدر دادم.. میخوام برگرده..میخوام برم پیشش.. برام مهم نیست به چی تبدیل شده یا حتی من روبه چی تبدیل میکنه.. فقط میخوام کنارش باشم!..." کاپل...