part1

5.3K 471 22
                                    

#جیمین
درد کشنده ای توی پیشونیم حس می کردم.
لب هام درشت و متورم بودند.
یه جور حس نبض زدن بین رونهام داشتم.
چرا حس می کردم دارم میمیرم؟
تصاویرِ درهم و برهمی توی ذهنم جرقه می زدند، اما هیچ
کدوم به هم ربطی نداشتند و با عقل جور در نمیاومدند، مثل
یک سیاهچاله ی بزرگ از هیچی. همش به لطف وُدکا بود.
به نظر می رسید درد داشت توی کلِ صورتم پخش می شد.
ناله ای کردم. چیزی بهم خورده بود؟
همونطور که توی تاریکی داشتم سعی می کردم به خودم
بیام، حالت تهوع به سراغم اومد. کم کم متوجه شدم روی
عرضِ تختی دراز کشیدم که مال خودم نیست.
اتاق کوچکِ هتلی مقابلم ظاهر شد.
در حالی که مراقب بودم سرمو آروم تکون بدم به اطراف نگاه
کردم، یک پاتختیِ داغون و میز زهوار در رفتهای که روزهای
بهتری به خودش دیده بود رو از نظر گذروندم. کیفِ کوچکِ
که از بهترین دوستم، یونگی ، برای مراسمِ
رقصِ مدرسه قرض گرفته بودم، گوشه ی اتاق افتاده بود.
خیلی خب. اما یونگی کجا بود؟
آخرین خاطرهام مربوط به رقصیدن توی باشگاه بود. شاید
روی یک میز؟
چشمهام اطرافِ اتاق چرخیدند.
پرده های آبی تیره ی نخ نما.
تختی که بوی بدن و سیگارِ مونده میداد.
یک بطری وُدکای
معدهام از به یاد آوردنِ پایین رفتنِ اون مزه ی تلخ از گلوم
بهم پیچید، آب دهانمو قورت دادم تا زردآب رو پایین نگه
دارم.
این خُماری بود؟
نمی دونستم. هیچی نداشتم که باهاش مقایسهاش کنم.
بخش های کوچکی از شب برام واضح شدند.
شام با دوست پسرم، یانگ، و دوست هام یونگی و بقیه توی یک رستوران کلی خنده. اینکه یانگ یواشکی بطری شرابشو داخل
آورد تا ما بتونیم توی نوشیدنی هامون مشروب بریزیم.
رقصیدن زیرِ نورِ چراغ های چشمک زن در سالن ورزشی
. سوار پورشِ یانگ شدن برای رفتن به دریاچه برای
یک مهمونی آخرِ شبی.
هیچ خاطرهای از دریاچه یادم نیومد.
با این حال یادم میومد که یانگ مجبورم کرد نوشیدنی بخورم،
توی مسیرِ رفتن به مراسمِ رقص و بعد از اون وقتی به سمتِ
دریاچه می رفتیم بطری رو روی دهانم گذاشت و مجبورم
کرد بخورم.
"سوسول نباش جیمین، بخور. بیا به دنیا فرمانروایی کنیم
عزیزم."
فرمانروایی کردن به دنیا حرفِ مورد علاقه اش بود. اون
شکست ناپذیر بود و فکر می کنم از اونجایی که پدرش توی دولت بود این حرفو باور داشت. جزئی از
دایره دوستهای نزدیکش بودن، مخصوصا دوست پسر
جدیدش بودن، باعث میشد حس کنم عضو خانواده ی
سلطنتی هستم.
هنوز از برنده شدنِ عنوانِ برگزیده ی مراسمِ رقص به سمتم چرخیده و
بهم گفته بود دوستم داره. شادی دیوانه وار و گیج کنندهای
قلبم رو پر کرده بود. اون دوستم داشت. پسری از قسمت
متفاوتِ شهر. پسری بدون یک خانواده واقعی. پسری که
هیچکس نبود.
تمام زندگیم منتظر یک نفر بودم که اینجوری دوستم داشته
باشه.
تصاویر بیشتری از توی ماشین یادم اومد و نالیدم.
جرعهی دوم رو به یاد آوردم. سوم.
چهارم.
همه چیز تار شد.
خدایا، نمی تونستم به یاد بیارم.
یک قرصِ سفیدِ کوچولو بهم داد.
خوردمش؟
همه چیز خیلی مبهم بود.
پیراهنم_ همونی که با پیشخدمتی توی غذاخوری محلی برای خریدنش پول جمع
کرده بودم_ تیکه تیکه اطرافم پخش بود. بدنم در معرض
نمایش قرار داشت
ناله ای کردم و سعی کردم خودمو بپوشونم اما دست هام بیش
از حد بی حس بودند. وحشت به سراغم اومد و بعد به حقیقتِ
وحشتناکی پی بردم. پارچه لباسم از بالا تا پایین پاره شده . لباس زیرم دورِ مچِ
پاهام پیچ خورده و درد شدید کمرم و سوزش مقعدم.....
برای یک هزارم ثانیه مغزم از پذیرفتنِ چیزی که مثل روز
روشن بود امتناع کرد اما وقتی بالاخره واقعیت رو پذیرفتم،
وحشت دل و رودهام رو بهم پیچید.

_______________________

سلام دوستان
اتفاقی بسیار واضح و غم انگیز🤧🤧🤧🤧
میدونم منتظر فیک بودین
مثل همیشه ووت و نظر یادتون نره
آپ این فیک منظمه و شرطم نداره چون شما رو اذیت میکنه
هرکی دوستاش نظر و ووت بده
مهم اینه که شما خوشتون بیاد
💜💜💜💜💜😊😊😊💜💜💜💜💜💜

اختلاف بین ووت ها و بازدید ها زیاده بچه ها
آفلاین ووت بدین هم میشه

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now