part28

764 195 18
                                    

جونگکوک


همونطور که تماشاش میکردم که توی حیاط زیگزاگ
میرفت بهمنی از احساسات بهم هجوم آوردند. از "ما" فرار
میکرد. منو رد کرده بود، انگار دستشو درست توی قفسه
سینهام فرو برده و قلبمو محکم فشار داده بود.
اینکه همه چیزو بریزی بیرون و شانستو امتحان کنی کارِ
سختی بود.
اون هم داشت عاشق من میشد، اما مسئله این بود که
نمیخواست عاشق بشه.
من اینو میدونستم. اون هم میدونست.
تا وقتی به خیابون رسید نگاهش کردم، اندام تنهاش به جلوخم شده بود، خط عابر پیاده رو چک کرد، بعد با عجله از خیابون رد شد و به سمت پارکینگ رفت. طوری حرکت
میکرد انگار شیطان پشت سرش بود، و لعنتی، نمیخواستم
کسی باشم که باعث ایجادِ اون نگاه وحشت زده روی
صورتش شده.
فقط میخواستم ببینم از اینجا به کجا میتونستیم برسیم.
هر شب و صبح توی تختخوابم میخواستمش.
اونو توی پوستم میخواستم.
اونو توی روحم میخواستم.
و میخواستم من هم توی روح اون باشم.
با این حال...
به خاطر یانگ ترسیده بود. متجاوزِ لعنتی. عصبانیتم به
سرعت زیاد شد، وقتی بهش فکر کردم خونم توی رگ هام به
سرعت به جوش اومد.
میخواستم بکشمش. به آرومی و با دستهای خالیم.
لعنتی. دستی بین موهام بردم و پایینشو محکم کشیدم. اما
فقط یانگ نبود که ما رو از هم دور نگه میداشت، نه؟ مبارزه هم بود و به هیچوجه امکان نداشت من بیخیالِ رویام بشم.
من با مشتهام زندگی میکردم و نفس میکشیدم. برای من
باشگاهم همه چیز بود، و شاید حتی وقتی همه چیز مرتب شد
با یه جور سنگینی توی قفسه سینهام، به سمت کافه تریا
برگشتم، توی پیاده رو مردم با عجله از سر راهم کنار
میرفتند. با توجه به ترکیبِ احساساتی که داشتم حس
میکردم، لازم نبود حالت صورتمو تصور کنم.
جیهوپ بیرون اومده و به سمتم حرکت کرد. کنارم ایستاد، نگاه محتاطی روی صورتش بود، پرسید:
»کجا رفت؟ همه چیزو خراب کردی؟«
نفسمو بیرون دادم و سعی کردم کلافگی ِ توی وجودمو رها
کنم، جواب دادم:
»رفت خونه، و نه، محض اطلاعت من همه چیزو خراب
نکردم. بهش گفتم چیزی بیشتر از اینها از رابطمون میخوام و اون بهم گفت ازش دور بمونم. علاوه بر این گفت براش چیزی جز سکس نیستم. گفتوگوی کوتاهِ خوبی بود!«
دهنشو باز کرد، اما دستمو بالا گرفتم و گفتم:
»الان نه. هیچ سوالِ لعنتیای نمیخوام. اون بهم گفت چه
احساسی داره، و من رسما براش تموم شدم.«
دهنش بهم فشرده شد:
»فقط میخوام کمک کنم. من دوستش دارم و فکر میکنم
برای تو مناسبه.«
»جدی؟ اون منو نمیخواد هیونگ!«
صدایی بهم یادآوری کرد، اما اون ترسیده. خب که چی؟ منم غرورِ لعنتیمو داشتم.
آهی کشید:
»فقط... یه چیزی در مورد هردوتون هست... جوری که به
جیمین نگاه میکنی... لعنتی، نمیدونم. تو باید بری دنبالش.
اینقدر زود تسلیم نشو.«
عصبانیت باقی مونده دوباره شعله ور شد:
»عالیه. توصیه های عاشقانه از کسی که هیچوقت رابطه جدی نداشته. ممنونم ولی نمیخوام.«
»عوضی نباش.«
به تندی گفتم:
»دخالت نکن. حتی نمیدونی داری راجع به چی حرف
میزنی.«
»میتونم عین یه کتاب بخونمت. همین الانم
تقریبا وسطِ راه عاشق شدنی.«
زدم زیر خنده:
»شاید اگه یه کتابِ واقعی میخوندی، درسهاتو پاس
میکردی.«
»احمق. نمیدونی کی باید دهنتو ببندی، نه؟«
با دندونهای بهم فشرده گفتم:
»رسیدیم به اسم روی هم گذاشتن؟ چقدر عاقلانه. بهتره یه
قدم بری عقب داداش و به کاری که داری میکنی فکر
کنی.«
رو در روی هم ایستادیم و در حالی که لحظات میگذشتند به هم خیره موندیم.
ناگهان حالت ایستادنش آروم شد، همونطور که قدمی به عقب
برمیداشت شونههاش پایین افتادند و با نگاهِ سرزنش آمیزی بررسیم کرد. دستهاشو به سمتم تکون داد و گفت:
»همین رفتارهات باعث می شه بفهمم وقتی موضوع جیمینه توی دردسر افتادی. دستهات مشت شدن، نگاهِ دیونه واری توی چشماته و از بس بین موهات دست کشیدی انگار سنجاب بینشون زندگی میکنه. تو بدجور توی دردسر افتادی و نمیدونی چطور باید کنترلش کنی.«
پیشونیمو مالیدم، عصبانیتم به سرعت از بین رفت. من نباید از دست جیهوپ عصبانی باشم. تقصیرِ اون نبود. تقصیرِ جیمین بود.
چشمهاش به سمتِ چیزی پشت سرم چرخیدند و گفت:
»لعنتی. دردسر بیشتری توی راهه.«
چرخیدم و نادیا رو دیدم که به سرعت در حال نزدیک شدنه، همونطور که از حیاط عبور میکرد باسنش این طرف و اون طرف میچرخید، جلومون ایستاد. صداش کمی نفس بریده بود:
»هی، از توی کافه تریا جیمینو دیدم که ازت فرار کرد. همه
چیز مرتبه؟«
جیهوپ زیر لب گفت:
»مگه اِستاکری؟.«
وقتی به سمت جیهوپ چرخید چشمهاش سخت
شدند. اونها هیچوقت واقعا با هم کنار نیومده بودند. بیشتر به خاطر اینکه نادیا به رابطه نزدیکی که من و جیهوپ داشتیم حسودیش میشد.
به طرز مبهمی شونه بالا انداختم و راه افتادم تا از هر دوشون دور بشم، که نادیا دستمو گرفت، و گفت:
»صبر کن. من... من باید یه چیزی در موردِ جیمین بهت بگم. یادته ما در موردِ دوستِ مشترکمون یانگ حرف زدیم؟ دیروز باهاش حرف زدم، و اون حقیقتو بهم گفت. جیمین آوازهی کاملا افتضاحی توی بوسان داشته...«
طوری که انگار لمسش منو سوزنده محکم دستشو پس زدم و غریدم:
»خفهشو نادیا، تو هیچی نمیدونی! دیگه هیچ وقت اسم یانگ رو نیار. اون یه...«
وقتی چشمهاش درشت شدند جلوی خودمو گرفتم. من
نمیتونستم به جیمین خیانت کنم.
»اون چی؟«
»هیچی. فقط از یانگ دور بمون... همینطور از من.«
هینی کشید اما به سرعت به خودش اومد و پرسید:
»چرا؟ تو نمیتونی همچین حرف بزنی و ادامه ندی.«
کیفشو روی شونهاش بالا کشید و ادامه داد:
»یانگ اون کسی که من فکر میکنم نیست؟«
جیهوپ پوزخندی زد، چشمهاشو روی نادیا چرخوند و گفت:
»مگه بقیه هستن؟ بعضی وقتا آدم یه دوست دختر داره که
میگه عاشقشه ولی بعد با یه لاک پشت نینجا سکس میکنه.«
نادیا سرخ شد، چشم غرهای به جیهوپ رفت و جواب داد:
»تو دخالت نکن جیهوپ. من دارم با جونگکوک حرف میزنم. نه تو.«
جیهوپ سرشو به سمت من تکون داد و گفت:
»نگاش کن نادیا. به تو و یا مزخرفاتت فکر نمیکنه. تو روزی
که بهش خیانت کردی براش تموم شدی. اون جیمینو
میخواد. حالا زود گمشو برو آشغال کوچولو.«
لبهای نادیا به هم فشرده شدند:
»میدونم این کلمه چه معنایی داره.«
جیهوپ پوزخندی زد:
»دقیقا قصد من هم این بود که بفهمی.«
حلقهای از موهاشو عقب داد و پوفی کشید، اما جیهوپ هنوز حرفاش تموم نشده بود و داشتم فکر میکردم شاید به خاطر اینه که هیچوقت ندیده من به خاطر یه دختر اینقدر کلافه و آشفته بشم.
»راستی، هنوز فرصت نکردم چیزی به جونگکوک بگم اما هفته گذشته توی خونه تائو با یکی از دوستات برخورد کردم. یکم باهاش لاس زدم... کاری که معمولا ً
میکنم... و یهو مشغولِ بحثِ عمیقی در موردِ تو شدیم. به
طورِ اتفاقی گفت که این روزها مامانت خونه نیست، اما در
حقیقت توی یه سفر دریاییِ دو ماهه به دور دنیاست. جالبه. حتما شیمی درمانی کردن روی اقیانوس سخته.«
رنگِ نادیا پرید و چشمهاش تا آخر باز شدند:
»چ... چی؟ کی اینو بهت گفته؟ اون... اون خونهست.«
جیهوپ لبخند زد:
»پس چرا به تته پته افتادی؟ مسئله اینه که، من حدس
میزنم اون داستانو ساختی تا جونگکوک دوباره باهات حرف بزنه، کاری کنی که دلش برات بسوزه و در نهایت دوباره باهات دوست بشه. دیگه باید تمومش کنی، نادیا.«
چند ثانیه گذشت تا اینکه بالاخره شونههاش با شکست پایین افتادند. اشکهاش روی گونههاش ریختند. به سمتم چرخید، نگاه ملتمسانهای روی صورتش بود و من حقیقت رو اونجا خوندم. انتظار داشتم دروغهاش بیشتر از اونچه که ناراحتم کرده بودند، اذیتم کنند، اما واقعیت این بود که من هیچوقت اونقدرها دوستش نداشتم و تنها حسی که برام مونده بود ترحم بود. تمام احساساتم کاملا ً درگیر جیمین بودند. اون تنها چیزی بود
که میتونستم بهش فکر کنم.
نفسمو به سنگینی بیرون دادم و راه افتادم.
حرفی نداشتم که به هیچ کدومشون بزنم.
فقط میخواستم تنها باشم.
و بعد؟ میخواستم مبارزه کنم.

______________________

دیشب به علاوه برقا آنتن رفته بود و به نت دسترسی نداشتم برای همین امشب آپ کردم فردا صبح و فردا شب آپ داریم به جبران دیشب

ببینید چقدر خوبم(😎😎)قدرمو بدونید ووت و نظر بدین خواهشا تا این فیک آخریش نباشه 💜💜

My boxer_kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora