جونگکوک
شونههامو چرخوندم و دورِ فضای کوچکِ پشت پردهای که
نیک، برنامهریز مبارزه، توی انبار قرار داده و سعی کرده بود
موزیک بلند و چراغهای چشمک زنِ پشت سرم رو بلاک
کنه، راه رفتم. هیون بیش از پونصد نفرو جلوی در شمرده
بود_ بیشترین تعداد تماشاچی تا حالا. مشتهای بسته شده و
محافظ بیضه هام رو چک کردم. همه چیز خوب بود. نفس
حبس شدهام رو بیرون دادم و دوباره نفس کشیدم تا آدرنالین درونم پمپاژ بشه. آماده بودم تا این مسابقه رو جیهوپ از اون طرف پرده ظاهر شد و گفت:
»اینجا مثل یه شوی لعنتی شده. دانشجوها با لباس هالوینِ
مهمونیهای دانشجوییشون اومدن و کلی آدم کت و شلواری
هست. لعنتی، خیلی شلوغه.«
چهرهاش درهم شد، انگار که چیزی داشت اذیتش میکرد.
مشت زدنمو متوقف کردم و پرسیدم:
»چه خبره؟«
سرجاش وول خورد و سرشو خاروند:
»نمیخواستم بهت بگم، اما فکر میکنم بهتره از من بشنوی
تا اینکه یهو توی جمعیت ببینیش... جیمین اینجاست.«
از پرده فاصله گرفتم و چشمهام بین جمعیت چرخیدند:
»کجاست؟«
سرشو تکون داد:
»وقتی اومد تو دیدمش، اما بعد از هم جدا شدیم. اینجا عین دیوونه خونهست.«
نفسمو بیرون دادم. لعنتی. حالا باید نگران اون هم میبودم:
»مطمئن شو که از اینجا میره، باشه؟«
سر تکون داد و نگاهی به یتی انداخت و گفت:
»پسر، اون خیلی گندهست. عین یه موش سفیده که استروئید مصرف کرده... خیلی گرسنهست.«
ضربهای به پشتش زدم:
»ریلکس، ضربه های دستش افتضاحه.«
سر تکون داد، صورتش هنوز مردد بود اما مشتشو به مشتم زدو گفت:
»حسابشو برس. روت شرطبندی کردم.«
»حله.«
راه افتاد اما چند متر اون طرفتر از رینگِ موقت، که با
خطهای گچی روی زمین مشخص شده بود، ایستاد؛ به چندتا از دانشجوهای طرفدارِ سرسختِ مبارزه تنه زد تا دید خوبی داشته باشه. هیچوقت توی مبارزات خیلی ازم دور نمیشد. هیون اومد و توی زاویه مخصوصِ من قرار گرفت. نیک بوقی رو به صدا درآورد و شروع مسابقه رو اعلام کرد،
همونطور که من واردِ رینگ ۱۲×۱۲ می شدم صدای موزیک
هم بلندتر شد. مسخره بود. این مبارزه هیچ قانونی نداشت و تا حالا هیچ کس بینِ خطوطِ رینگِ نمونده بود.
یتی مثل یه هیولا وارد شد، همونطور که همدیگه رو ارزیابی میکردیم بدن عضلانیش دورم چرخید.
به آرومی شروع کردیم، هردومون درحال ارزیابی هم بودیم، تا وقتی که بعد از شصت ثانیه به سمتم حمله کرد. مشتهای محکمش به شکمم برخورد کردند و همونطور که روی پاشنه پا به عقب میرفتم یکی از مشتهای قدرتمندش به شونهام برخورد کرد.
از شدت درد نفسمو حبس کردم.
حالا شروع شده بود.
دستهامو مشت کردم، به سمتش رفتم و چهار مشت به
قفسه سینهاش زدم، و وقتی با ضربهای سنگین با دست
راستش به سمت گلو و چونهام تلافی کرد، عقب کشیدم.
ضربهاش بهم برخورد نکرد.
دوباره حمله کردم، ضربههای کف دستم به شونهها و
شکمش با هدف برخورد با ریههاش و برای بند آوردن نفسش بود. مشت. مشت. مشت.
نالهای کرد. خون توی هوا پخش شد. جمعیت فریاد کشیدند.
آره. بمیر، لعنتی.
ازم فاصله گرفت و عقب رفت، صورتِ قرمز شده اش رو
داد، اما بعد لبخند دندوننمایی زد. ظاهرا یِتی محافظِ تکون
دندون نذاشته بود.
برق موهای بلوندی از توی جمعیت توجهمو جلب کرد، و
ضربه کف دستش دو بار مستقیم به گوشم برخورد کرد، تق، تق، بعد چرخید و با آرنجش به شکمم زد، وقتی به جلو خم شدم مشت دیگهاش به پیشونیم برخورد کرد.
نقاطی جلوی چشمم برق زدند.
سالن محو شد.
بیدار شو لعنتی!
همونطور که هوا رو به داخل می کشیدم و قفسه سینهام بالا و پایین می رفت، تلو تلو خوران ازش فاصله گرفتم.
سرشو عقب داد و غرید. جمعیت تشویقش کردن، دست زدن و اسمشو صدا زدند.
بیخیالِ ضربه ای که خورده بودم، شدم، ایستادم و دوباره به سمتش رفتم، اینبار با استفاده از ترکیب ضربه آرنج و لگد پا.
هر دو ضربه به قفسه سینهاش برخورد کردند و روی دو زانو به زمین افتاد. موفقیتآمیز بود. با مشت زدمش و روی زمین با هم گلاویز شدیم، همونطور که برای کنترل مبارزه دست و پنجه نرم میکردیم، بُتنِ سخت توی شونهام فرو رفت. از حرکتِ ساعد استفاده کردم.
روی زمین هُلش دادم و بهش یک... دو... سه مشتِ سریع
زدم.
جمعیت شعار دادند:
»جی کی، جی کی!«
همونطور که بهش مشت میزدم با سرش ضربهای به سمتِ
صورتم پرتاب کرد. جاخالی دادم.
دوباره سرشو به بالا پرتاب کرد، این بار محکمتر. دستهام،
که نگهش داشته بودند، لغزیدن. لعنتی.
هنوز نه!
وقتی با کف دستم به دماغش کوبیدم، نالهای کرد و خون از
دماغش بیرون پاشید.
به پایین و نزدیکتر به زمین فشارش دادم، تا وقتی که
دماغش به سیمان بوسه زد.
زمزمه کردم:
»مبارزه تمومه، یتی.«
و توی یک هزارم ثانیهای که طول کشید تا این کلماتو بگم
چرخید، حلقه دستهام شل شد و با زانوش ضربهای زد که به قسمت بالایی گلوم برخورد کرد.
نفسم بند اومد و به پشت افتادم.
دخترها جیغ کشیدند. پسرها فریاد زدند. هیون از کنار زمین
فریاد زد. اصلا نمی فهمیدم چی می گفت.
لعنتی!
به سرعت انرژیمو از دست دادم. نمیتونستم نفس بکشم.
لبخند دیوانه واری زد و به سمتم اومد، به صورتم ضربه ای زد که به چشم راستم برخورد کرد. به حرکت کردن ادامه دادم. ازش اجتناب کردم. جاخالی دادم. سعی کردم نفس بکشم.
با استفاده از تمام قدرتی که داشتم کمرمو چرخوندم و با مشت های پی درپی تلافی کردم. هوکِ چپ مستقیم به سمت کبد و هوک راستم قسمتِ زیرِ قلبشو هدف گرفت. همونطور که ضربه رو زدم فریاد کشیدم.
عقب عقب به سمتِ جمعیت تلو تلو خورد که دوباره به سمت رینگ هُلش دادند.
غریدم و به سمتش رفتم، ضربههای مشت و لگدِ آشفتهای
بینمون رد و بدل شد، هیچکدوممون حاضر به تسلیم نبودیم. همونطور که رقصِ پا می رفتم جمعیت رو به دنبال موی بلوند گشتم.
جیمینو پیدا کردم. و تهیونگ همراهش بود؟
تق! با زانوش ضربه محکمی به کبدم زد. همونطور که درد
توی قسمت پایین بدنم پیچید مچاله شدم. برای هوا نفس
نفس زدم و کمرمو قوس دادم و لگد بلندِ پای چپش خطا
رفت. دور رینگ چرخیدم.
لعنتی!
همونطور که ضربه دیگهای به شکمم میزد با تمسخر گفت:
»مبارزه تمومه. جی کی.«
دوباره.
دوباره.
نفسم بند اومد و سالن چرخید. پاهای برهنهام دور رینگ
چرخیدند، سکندری خوردم و روی زانوهام فرود اومدم.
هوا. به هوا نیاز داشتم.
اول صدای آژیرها به گوشم رسیدند. بعد صدای جیغ
تماشاچیها، درحالیکه به سمت درهای خروج میدویدند.
یه مومیایی همونطور که به سرعت از کنارمون میگذشت داد زد:
»پلیسها دارن میان.«
و بعد از یکی از پنجرههایی که، توی قسمتِ جنوبیِ انبار قرار داشتند، بیرون پرید.
حالا دیگه واقعا عین دیوونه خونه شده بود!
یتی با عضوش حرکتِ زشتی انجام داد و بعد با انگشتش به من اشاره کرد و گفت:
»این مبارزه تموم نشده. این دفعه شانس آوردی، جی کی.
دفعه بعد میکشمت و بعد میکنمت.«
لگنشو تکون داد و خندید. همونطور که نگاهش میکردم به
سمتِ مدیرش دوید و بعد از دری که، به دفترهای بیشماری
در قسمتِ پشتی انبار منتهی میشد، خارج شدند. اصلا
نمیدونستم که اونجا راه خروجی داره یا نه.
هیون همونطور، که دستمو گرفته و به سمت درهای اصلی
انبار می کشوند، داد زد:
»بیا از اینجا بریم بیرون.«
با نفس نفس گفتم:
»صبر کن.«
و دستمو عقب کشیدم:
»جیهوپ کجاست؟«
سالنو به دنبال اندامش گشتم:
» و جیمین؟ اون همینجاهاست.«
سرم داد زد:
»احمق نباش. تو کسی هستی که دستگیر میکنند.«
حالا صدای آژیرها بلندتر شده بودند و نورِ چراغهای چشمک
زنِ آبی از توی پنجرههای ترک خورده به داخل میتابیدند.
به سمتش چرخیدم:
»تو برو. من پشت سرت میام.«
ناله ای کرد، اما بعد منو رها کرد و به سمت در دوید.
وسط اون هیاهو ایستادم. بیشترِ سالن خالی شده بود، به جز کسایی که طبقه بالا بودند و سعی داشتند از پلههای زهوار دررفته پایین بیان.
هیچ موی بلوندی اونجا نبود. و تا جایی که میدیدم از جیهوپ هم خبری نبود.
صدایی از اون طرفِ انبار، تقریبا توی فاصله ده متری، گفت:
»این طرف!«
جیهوپ کنار یه پنجره شکسته ایستاده و آماده بود که ازش
بپره. جیمین هم کنارش ایستاده بود، چشمهاش اندازه نعلبکی درشت شده بودند. تند تند با دستهاش بهم اشاره کرد که به سمتشون برم.
جیغِ توقفِ لاستیکهای ماشین بیرون از انبار به گوشم رسید. درهای ماشینها باز شدند و صدای فریادها بلند شد.
با سرعت به سمتشون دویدم. لعنتی، ازشون خیلی دور بودم داد زدم:
»اول جیمینو بفرست بیرون. پلیسها درست پشت سرمن.«
جیهوپ متوجه منظورم شد و جیمینو بلند کرد، مراقب بود که به تکههای شکسته شیشه برخورد نکنه. پاهاش از روی لبه محو شدند.
»برو، جیهوپ!«
سرشو تکون داد و با نگاه مُلتمسی توی چهره اش منو که در حال دویدن بین گروهی از دخترها، که بیش از حد مشروب خورده بودند و سعی داشتند بیرون برند، بودم رو تماشا کرد.نگاه آخرو بهم انداخت و از پنجره بیرون پرید. از توی قابِ شکسته سایهاشو دیدم، که دست جیمین رو گرفت، و به سمت یکی از کوچه های ساختمونِ کناری دوید.
به سختی به سمت پنجره دویدم و با سر ازش بیرون پریدم.
زمین خوردم، پشتکی زدم و روی پا ایستادم و به حرکت ادامه دادم.
صدای فریادهایی از پنجره و از داخل انبار به گوش میرسید. لعنتی. پلیسها وارد شده بودند.
به خودم گفتم: برو، برو، برو.
سرِ نبش ساختمون چرخیدم و به سرعت واردِ کوچه تاریکی که امیدوار بودم جیهوپ رفته باشه، شدم. اونجا نبودند، برای همین به دویدن بین ساختمونها و صدا زدن اسم هاشون ادامه دادم. ترسم از این بود که پلیسها پخش بشن اما نه، پونصد نفر آدم هر کدوم داشتند به سمتی میرفتند، امیدوار بودم با گرفتن اونها سرشون شلوغ باشه.
کجا بودند؟
پیچیدم توی یه خیابون فرعی کوچیک و بعد از گذشتن از یه کوچه دیدمشون که کنارِ سطل آشغال بزرگی ایستاده بودند و برام دست تکون میدادند.
به آرومی به سمتشون دویدم.
جیهوپ نگاه وحشتزدهای بهم انداخت و پرسید:
»پلیس؟ لعنتی چه خبره؟ هیچوقت همچین اتفاقی نیفتاده
بود... ماشین من اونجا پارکه.«
همونجور که خم شده بود تا نفسش سر جاش بیاد نالید:
»خیلی باحال بود داداش.«
توجهمو به جیمین دادم که همونطور که منو نگاه میکرد،
خشکش زده بود و قفسه سینهاش به سرعت بالا و پایین
میرفت.
چشمهاش به طور ناگهانی درشت شدند و گفت:
»دستهات داره خون میاد.«
نگاهی به پایین انداختم، متوجه شدم احتمالا وقتی از اون بالا افتادم زمین بریدمشون.
دستهامو گرفت تا بررسیشون کنه و به آرومی با پایین لباسش روشون زد و گفت:
»این دیوونگیه. باید ببریمت بیمارستان.«
اولین حس غریزیم کنار کشیدن از لمسش بود؛ مخصوصا که دستهام به خاطر مبارزه متورم بودند، اما تکون نخوردم
گرمای بدنش مستکننده بود. بوی لیمو یا یه چیز میوهای رو میداد و دلم میخواست بکشمش توی بغلم و عمیقا نفسش بکشم. با ترشرویی گفتم:
»خوبم.«
با عصبانیت غرید:
»خوب نیستی.«
خدایا، عاشق این آتیش توی چشمهاش بودم.
»اصلا برای تو چه فرقی میکنه؟«
عصبانیتر شد، وقتی دستهامو انداخت و قدمی عقب رفت
چشمهاش برق میزدند. زمانی که دستهاشو روی
سینه حلقه کرد انحنای ملایمِ به اندامش نگاه کردم. بدنم
خشک و عضوم سفت شد. به خودم گفتم به خاطرِ آدرنالینِ
موجودِ همیشگیه که حس میکردم تا ابد میتونم سکس کنم، اما همش به خاطر اون بود.
من میخواستمش، لعنت به غرورم. تمام آشفتگیهای چند
روزِ قبل ناپدید شدند و تنها چیزی که اهمیت داشت اون بود. به سمت جیهوپ چرخیدم:
»برو ماشینمو بیار. سه خیابون با شرق اینجا فاصله داره. توی یه پارکینگ رو باز توی خیابون دانگهی. سوییچ روی تایرِ سمتِ رانندهست.«
مکثی کردم:
»و قبل از اینکه برگردی چند دقیقه به ما فرصت بده.«
ایستاد، چشمهاش بین من و جیمین چرخیدند و با تردید
گفت:
»باشه. شما اینجا توی کوچه مشکلی ندارین؟ جیمین؟«
نگاه کجی به جیمین انداختم، اجازه دادم گرمای توی نگاهمو ببینه. نگاهم میگفت تو مالی منی. پرسیدم:
»از اینکه با من تنها باشی مشکلی نداری؟«
پیچی به لبهام دادم، به این معنی که جرات داری بگو آره.
سر تکون داد و جیهوپ به سمتِ تاریکی دوید، اما هیچکدوم از ما رفتنشو نگاه نکرد، هردومون محو همدیگه بودیم. اون هنوز عصبانی بود و من فقط حشری بودم.
شروع کرد:
»جونگکوک...«
»بیا اینجا.«
لبهاشو لیس زد:
»چرا؟«
»من مبارزه کردم، خونم عملا در حال جوشیدنه، و بهت
احتیاج دارم... همین الان!«
پَرههای بینیش لرزیدن و نبض توی گردنش سرعت پیدا کرد. من توی این مورد تنها نبودم، و دیگه قصد نداشتم تسلیمش بشم.
اگه اون نمیومد سمتم، من میرفتم سمتش.
خون روی دستهامو با شورتم پاک کردم، تا وقتی که
بیشترش از بین رفت، و دیدم بریدگیهام اونقدرها که فکر
میکردم هم بد نبودند. احتمالا کبودیهام بدتر از اینها
میشدند. سرمو بالا آوردم و دیدم که داره نگاهم میکنه.
بهش نزدیکتر شدم، تا وقتی که به ساختمونِ فلزیِ پشتِ
سرش چسبید، اما همونطور که هر دو دستمو دو طرف سرش قرار میدادم چند سانتیمتر فاصله بینمون حفظ کردم. در حالیکه بهش خیره بودم، گفتم:
»حالا ازم بخواه ببوسمت.«
نفس نفس زد، چشمهاش از تاریکی پر شدند، مردمک
چشمهاش حقیقتو بهم میگفتند. دندونهای بالاش لب
برجسته پایینش رو گاز گرفتند و چشمهای من مستقیم به
اون سمت رفتند. امشب میخواستم این لبها رو محکم بمکم
و بعد اون برای چیزِ بیشتری التماسم میکرد.
»تحریک شدی جیمین؟ دیدن من در حال مبارزه هیجان
زدهات کرد؟«
چشمهاشو بست و لرزید، انگار فقط شنیدنِ صدام ارضاش
کرد.
دوباره پرسیدم:
»آره؟ چون من اینقدر بدجور میخوامت که حتی نمیتونم
درست فکر کنم. وقتی در حال راه رفتن توی دانشگاه و یا
توی بالکنت میبینمت میخوام بدوم سمتت. توی کلاس
میبینمت و لعنتی، میخوام بلندت کنم و تا وقتی که نتونی
نفس بکشی ببوسمت. شبها به اینکه توی تختت تنهایی
فکر میکنم و دلم میخواد یواشکی بیام توی تختت. بخزم
زیر مالفهات، بغلت کنم. باهات سکس کنم.«
نوک انگشتهامو روی لبهاش کشیدم. نالهای کرد، زبونش
بیرون اومد تا پوستمو بچشه:
»دوست داری؟«
سر تکون داد، چشم هاش هنوز بسته بودن، گردنشو به سمت من قوس داد:
»منو ببوس، لطفا جونگکوک.«
»نه. تو منو ببوس. باید بدونم که تو هم اینو میخوای.«
صدای ناله مانندی توی گلوش ایجاد کرد و لبهاشو کمی
عقب برد. وقتی دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و کمرش رو
قوس داد تا لبهاشو روی لبهام فشار بده خون توی بدنم به
گردش دراومد. مردد بود، مثل اولین بوسه ای که بهم داده
بود، اما من هیچکدوم از اینها رو قبول نداشتم. از رضایت ناله ای کردم و با استفاده از ساعدهام به خودم نزدیک ترش کردم، و با هر نوازشِ زبونش روی زبونم عطشم بیشتر شد. فشارِ قفسه سینه اش روی قفسه سینه ام باعث شد عضوم از شدتِ
نیاز نبض بزنه. آهی کشید و تسلیم بوسه عمیقی که من می
خواستم شد، زبونش به طرزِ اغوا کننده ای زبونمو ماساژ داد، در حالی که به لگنش ضربه می زدم، سینه ها و لگنش به من چسبیده بودند.
»جیمین، من همشو می خوام.«
دستهاش شونه هامو گرفتن و بِهِم چسبید، ناخن هاش توی
پوستِ برهنه ام فرو رفتند و گفت:
»منم همینطور.«
حریصانه همدیگه رو بلعیدیم، لبهامون زوایا و جاهای پنهان
رو جستجو کردند. زبونهامون با دهان باز درهم پیچیدند.
سریع و سوزان. عجله کن، عجله کن.
ترقوه اشو گاز گرفتم و گفتم:
»بلوزتو در بیار. الان دستهام افتضاحن، و دارم سعی می کنم جاییتو خونی نکنم.«
»برام مهم نیست. لمسم کن.«
پایین بلوزشو بالا کشید و درش آورد، و بدن سفیدش رو به نمایش گذاشت. دهانم مستقیم به سمت نوک سینه هاش
رفت، نوک سینه هاشو لیس زدم و گاز گرفتم،
کنارِ دیوار ساختمون به خودش پیچید و وول خورد، دستهاش بین موهام فرو رفتند.
زمزمه کرد:
»حس خیلی خوبی داری.«
دستهاش روی قفسه سینه ام حرکت کردند و پرسید:
»می تونم لمست کنم؟ جاییت درد می کنه؟«
»در حال حاضر نه.«
دستهاش به آرومی روی قفسه سینه ام حرکت کردند، به
سمت نافم رفتند، نرمی لمسش داشت دیونه ام می کرد. روی کمر شورتم متوقف شدند و من سرمو عقب بردم.
آره، عزیزم، آره.
گفتم:
»صبر کن.«
و دستمو داخل شورتم بردم تا محافظِ بیضه امو دربیارم و بعد انداختمش روی زمین.
دستشو توی شورتم لغزوند، و ستونِ عضومو توی مشت گرفت و تلمبه زد، انگشتهاش روی نوکش لغزیدن و باعث شدند هیسی بکشم.
گفت:
»عاشق اینم... صدایی که از خودت درمیاری، جوری که نگام میکنی انگار که من تنها پسر توی دنیام.«
دکمه روی شلوارش پاره کردم و با انگشتهای شستم پایین
کشیدمش، چشمهام همونطور که به اون بدن، نگاه میکردند سنگین بودند.
»همه این ها برای توئه.«
یک پاشو دور لگنم حلقه کرد تا منو سمت خودش برگردونه، و من دوباره همراه اون به سمت دیوار رفتم، لگنم اونو گروگان نگه داشته بود.
جلوی سینههاش گفتم:
»خیلی وضعیت ناخوشایندیه اما من باز دیگه کاندوم ندارم.«
دهنم از یک سینهاش به سمت اون یکی حرکت کرد و
گویهاشو عمیق توی دهنم مکیدم.
خنده نفس بریدهای کرد:
» من بهت اعتماد دارم.«
بهت اعتماد دارم...
یکباره خیلی چیزها به ذهنم هجوم آوردند.اون حسی که بدنش مقابل بدنم داشت. اینکه مدت طولانی منتظر این لحظه بودم. پیشونیمو روی صورتش
گذاشتم و گفتم:
»به من نگاه کن. منظورم اینه به اون کسی که واقعا هستم
نگاه کن.«
حالت صورتش نرم شد:
»دارم نگاه میکنم.«
»من کسی هستم که قراره کنار این دیوار باهات سکس کنه. میخوام عضومو درونت فرو و بدنت رو تصاحب کنم، تو هم این کارو دوست خواهی داشت. اما من بهت آسیبی نمیرسونم. هیچ وقت.«
لبخند زد:
»میدونم.«
چهرهام درهم شد:
»اینکه نمیتونم انگشتهامو درونت فرو کنم داره منو
میکشه. دهنم خوبه؟ اشکال نداره از دهنم استفاده کنم؟«
چشمهاش از گرما درخشیدند:
»داری شوخی میکنی؟ آره. لطفا از دهنت استفاده کن.«
روی زانوهام نشستم و همونطور که کمرش رو قوس میداد
یکی از پاهاشو روی شونهام انداختم. خیس بود، و من روی عضو برآمدش تمرکز کردم، زبونم نوازشش کرد و باهاش عشقبازی کردم، کاری که به زودی عضوم درونش
انجام میداد رو تقلید کردم.
دستهام داشتند برای لمس سوراخش و اینکه توی شیرینش
فرو برن میسوختن، اما در عوض نوک سینه هاشو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم. اسممو نفس نفس زد و خودشو به سمتم پیچ و تاب داد. بیشتر.
سرمو عقب کشید و بهم خیره شد، نگاهی وحشی توی
چشمهاش بود و گفت:
»جونگکوک، خواهش میکنم. دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.«
ایستادم، دستهام از روی زمین بلندش کردند و پاهاش دورم
حلقه شدند. مثل چاقو درونش فرو رفتم، و بدنم از آرامش آواز خوند، لذت شدیدِ لغزیدن درونش باعث شد داد بزنم.
همونطور که به آرومی تلمبه میزدم، و خودمو بیشتر و بیشتر درونش فرو میبردم، توی گردنش زمزمه کردم:
»نمیخوام آسیبی بهت برسونم.«
زمزمه کرد:
»این کارو نمیکنی.«
نرم و بعد محکم تلمبه زدم، عضومو درونش فرو بردم تا وقتی که خودمو به طور کامل درونش جا دادم.
انگشتهاش توی شونههام فرو رفتند و منو تحریک کردند،
لگن کوچکش به سرعت تکون میخورد تا چیز بیشتری
دریافت کنه، بدنش منقبض شد و منو مِکید.
غریدم. اون مال من بود، و میدونستم تا آخر عمرم هیچ وقت ادمای دیگه ای رو اینطوری نمیخوام. با استفاده از قفسه سینهام اونو بیشتر به دیوار فشار دادم و با ریتمِ بی وقفه ای درونش ضربه زدم، عضوم داشت میترکید تا بیاد. بدون کاندوم حس خیلی خوبی داشت، با ضربههای قدرتمند درونش ضربه زدم. و وقتی دستهامو دو طرفش قفل کردم، محکم نگهش داشتم تا بتونم زاویهامو پایین بیارم و لگنمو به پوست حساسش فشار
بدم، نالهای کرد. به عضوش ضربه زدم، دستهام باسنشو
توی مشت گرفتند و پوزیشنشو طوری قرار دادم تا تک تک
ضربههای عمدیم رو دریافت کنه.
موهامو کشید و صورتمو به سمت خودش بالا کشوند:
»کاری که داری میکنی رو متوقف نکن.«
»به هیچوجه.«
لبهاشو گرفتم و همونطور که اون موهامو چسبیده بود و
انگشتهاش توی پوست سرم فرو میرفتند، با خشونت
بوسیدمش. لبهام عمیقا دهانشو بوسید.
صداهامون، نفسنفس زدنهاش، نالههای من، صدای برخورد
بدنهامون...
»تو، این همش برای توئه.«
ارگاسمشو فریاد زد و پاهاش دور لگنم قفل شدند.
همونطور که درونش ارضا میشدم فریاد زدم، شدیدترین لذتی که تا حالا احساس کرده بودم داشت درونم می لرزید، موجی از گرما، خواستن و نیاز که توی انفجاری از احساسات به اوج رسیده بود. بدنم با پس لرزههاش موج برداشت و لرزید، روی تنش نفس نفس زدم و قفسه سینهام طوری، که انگار توی یه
ماراتُن دویدم، بالا و پایین میشد.___________________
رایتر حرفی نداره 😶🌫️😶🌫️😶🌫️😅😅😅
![](https://img.wattpad.com/cover/303993878-288-k690524.jpg)
YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤