جیمین
روز بعد هیچ کدوممون دلمون نمیخواست از تخت گرمش
بیرون بیایم، اما ساعت هفت به آپارتمانم برگشتم تا دوش
بگیرم. جونگکوک کلاسهاشو نمیومد که بره با پدرش حرف بزنه.
بیشتر صبح رو عصبی بود و نمیخواست بگه چرا، بنابراین
بیخیالش شدم.
بعد از کلاس اولم یک استراحت کوتاه داشتم برای همین
رفتم به خانه تائو که تهیونگ رو ببینم. ساعت ده بود و بیشتر
دانشجوها بیدار بودند، به خاطر عیاشی های هالووینی
که شب قبل انجام داده بودند خمار بودند و این ور و اونور
میچرخیدند.
پرسیدم اتاق تهیونگ کجاست و از پله ها بالا رفتم. کوتاه در زدم
و وقتی کسی جواب نداد، وارد اتاقِ تاریک شدم. تهیونگ کرکره رو پایین کشیده و پردهها رو هم کاملا کیپ کرده بود. پوزخندی زدم. برای خماری روز بعد آماده ای؟
صدای نالهای شنیدم و چشمهام مستقیم به سمت تختش
رفتند. اون موقع بود که متوجه شدم تنها نیست، موهای قرمز رو دیدم که نیمی ازشون روی بالشت تهیونگ پخش
شده و نیم دیگه هنوز زیر پتو بودند. خشکم زد و چشمهامو
ریز کردم تا مطمئن بشم توهم نزدم. دست یه اشنا از زیر
پتو بیرون اومد و من انگشتری که خودم درست کرده بودم رو دیدم.
یونگی و تهیونگ؟
دیونگی به نظر میرسید، اما بعد تمام وقتهایی که با هم
گذرونده بودند رو به یاد آوردم. اینجا توی خونه... مهمونیها.
هنوز هیچ کدومشون منو ندیده بودند، و نتونستم جلوی نیشِ بازِ احمقانهام رو، که روی صورتم پخش شده بود، بگیرم.
به آرامی و روی نوک انگشتهای پا از اتاق خارج شدم، جرات
نداشتم توجهشونو به خودم جلب کنم یا خجالت زدشون کنم، وقتی به اینکه چطور میخواستم با اطلاعاتم سوپرایزشون کنم
فکر کردم عملا از خوشحالی دستهامو بهم مالوندم.
درو بستم و اونجا رو ترک کردم.*****
اون روز عصر شیفتمو توی کتابفروشی تموم کردم و به
آپارتمانم برگشتم. ذهن و بدنم هوس جونگکوک رو داشتند، اما درست وقتی وارد پارکینگ شدم اون توی یک لِکسوس کنار مردِ مسنتری که چهره اش کپی جونگکوک بود نشسته و داشت می رفت. باباش بود؟ کجا داشتند میرفتند؟
با خودم کلنجار رفتم تا باهاش تماس بگیرم، و درست همون لحظه پیامی برام فرستاد.
»خیلی خیلی زیاد دوستت دارم. بدجور بهت نیاز دارم، اما پدرم میخواد باهاش برم شام بخورم تا در مورد پول با هم حرف بزنیم. زود برمیگردم خونه.«
اما برنگشت.
منتظرش موندم. و موندم.
نیمه شب تسلیم شدم، به رختخواب رفتم و زیر مالفه های سرد خزیدم.
کجا بود؟********************
جیمینصدای فلزی به گوشم رسید. به اطراف اتاقِ تاریک نگاه و درِ تراس رو چک کردم، اما بسته بود. به نتیجه رسیدم که صدا از اون سمت نیومده، درعوض توجهمو روی درِ اتاقم، که به سالن آپارتمانم منتهی میشد، متمرکز کردم.
دوباره همون صدا اومد، صدای آرامِ خراشیدن.
سعی کردم اسمی روش بذارم، و تصمیم گرفتم، مثل صداییه که وقتی کسی با شی تیزی روی فلز خراش میندازه.
جونگکوک؟ قلبم گرم شد، و نتونستم جلوی لبخندی که روی صورتم نشست رو بگیرم. دوباره اون صدا اومد، این بار تیز و واضح مثل یک زنگ، و لرز بدی به ستون فقراتم افتاد. یک چیزی اشتباه بود، خیلی اشتباه.
داشتم کورکورانه روی میزِ پاتختی دنبال موبایلم میگشتم
که صدای کلیکِ روشن شدن لامپ رو شنیدم و نور شدیدی
کورم کرد.
دستهامو بالا آوردم تا جلوی نورو بگیرم و پلک زدم.
نفس نفس زدم.
طوفانی توی قفسه سینهام راه افتاد.
یانگ.
دستهاش تکون خوردند و توجهم به یک حلقه نوار چسب و
چاقوی نقرهای کوچکی جلب شد. دماغش انحنای خفیفی
داشت، که گواه شبی بود که جونگکوک شکسته بودش.
به طرفم هجوم آورد، با تقلا نشستم اما واکنشهام کند
بودند.
به سمتم پرید و من روی شکمم چرخیدم، هدفم انتهای تخت بود، اما مچ پامو گرفت و عقب کشاندم. به پشت چرخاندم و با دستش دهان و بیشتر دماغم رو پوشاند.
»همیشه یکم یاغی بودی.«
تقلا کردم که حلقه دستش محکمتر شد، فشارش روی دهانم
اینقدر زیاد بود که لبهام به دندونهام فشرده شدند و مزه
خون رو حس کردم.
خندید، یک صدای خشن و نفس بریده:
»وانمود نکن از دیدنم سوپرایز شدی. به هر حال، تو، مامانت و دوست پسرش رو فرستادی تا از پدرم اخاذی کنند. واقعا فکر کردی از این موضوع میگذرم؟«
وقتی دماغشو کنار دماغم قرار داد پرههای بینیش لرزیدند،
خشم توی نگاهش شعله میکشید.
»تو واقعا باید تماس میگرفتی و باهام حرف میزدی. ممکن
بود بتونیم کل این موضوع رو حل کنیم اما این کارو نکردی، و حالا مجبورم رو در رو باهات حرف بزنم.«
خدا کمکم کنه، نمیتونستم نفس بکشم. نه واقعا. مقدار هوای کمی به درونِ سوراخهای بینیم وارد و بعد خارج میشد. نقاط تیرهای جلوی چشمهام به رقص دراومدند، به دستهاش چنگ انداختم، ناخنهام توی ماهیچههاش فرو رفتند اما اون خندید و با آرنجش به دندههام کوبید.
هوف.
اتاق چرخید.
میخواست منو بکشه. اینجا توی تختم. میخواست کاری که
دو سال پیش شروع کرده بود رو تموم کنه.
ریه هام سوختند، آماده انفجار بودند.
بدنم برای هوا درد میکشید. خدایا، کمکم کن. یک نفر
کمکم کنه، خواهش میکنم.
نالیدم و با پا زدمش، سعی کردم به شونهها، پاهاش، هر جایی ضربه بزنم. فایده نداشت برای همین سعی کردم اونو از روی خودم کنار بزنم، لگنم هنوز میتونست تکان بخوره.
نچی کرد، منو روی تخت بالا کشید و پاهاشو دو طرف قفسه سینهام گذاشت:
»میخوام دستمو از روی دهنت بردارم تا نفس بکشی، اما اگه جیغ بکشی همین جا با چاقو میزنمت، میفهمی؟«
سر تکان دادم، همه چیز داشت به سرعت محو میشد،
آدرنالین تنها چیزی بود که هوشیار نگهم داشته بود.
هربار دستشو یک میلیمتر عقب کشید تا اینکه بالاخره هوای بیشتری داشتم.
دهانمو باز کردم، اکسیژن تازه رو به درون کشیدم و ریه هامو پر کردم.
آره، هوا، هوا، هوا!
همونطور که اون یکی دستش هر دو مچمو نگه داشته بود
چونهامو بالا آورد تا دهنمو ببنده و یک تکه نوارچسب روی
دهانم چسبوند.
نالیدم، نمیتونستم تکان بخورم. چشمهام پر از آب و مرگ
جلوشون ظاهر شد.
پسر قوی درونم فریاد زد تسلیم نشو! یه بار این کارو کردی. دیگه
هیچ وقت این کارو نکن.
به اطراف چرخیدم، همونجوری که جونگکوک یادم داده بود از آرنجهام استفاده کردم و به دماغش ضربه زدم. از درد جیغی کشید و وحشیانهتر بهم حمله کرد و با استفاده از زانوهاش منو روی تخت نگه داشت. توی جیبش رو گشت، یک بَستِ کمربندیِ پلاستیکی بیرون آورد و مچهامو بهم بست. عرق از چهرهاش توی چشمهام چکید، و من به خودم پیچیدم.
هوا رو از بینیم به داخل کشیدم، تصویری که توی اون لحظه ساخته بودم رو تصور کردم، مچهام بسته و یک تکه چسب روی صورتم، درحالیکه روی عرض تختم دراز کشیده بودم.
خاطراتِ یک تخت دیگه به ذهنم هجوم آوردند، چیزهایی که نمیخواستم به یاد بیارم.
شونههاشو صاف کرد، گردنشو چرخوند و دور اتاقم قدم زد.
با دستِ لرزونش دهانشو پاک کرد:
»من نقشه هایی داشتم جیمین. لعنتی، من برای یه زندگی
خوب نقشه داشتم و بعد تو شروع کردی به زنگ زدن به بابام و دستیارش و دروغ گفتن بهشون در موردِ خودمون. تو یه هرزه کوچولویی، میخوای عهدشکنی کنی و به همه بگی من بهت تجاوز کردم.«
خنده بلندی کرد. عجیب و غریب بود.
چشمهاش درشت و پر از رگ های سرخ بودند. مواد زده بود؟
دست هاشو روی سینه حلقه کرد:
»بابای والامقام ِ من باهام تماس گرفت و کلی سوالِ مزخرف در مورد تو پرسید. اون به خاطر اخراج شدن از دانشگاه از دستم عصبانی بود، میدونی، حرفش هم این بود که »خودت ترتیبشو بده«. حالا ممکنه حرفش به این معنی باشه که بهت پول بدم، اما میدونی من واقعا فکر میکنم منظورش این بود که هر کاری لازمه بکنم تا مطمئن شم داستان کوچیکت هیچ وقت به دست روزنامه ها و یا پلیس نمیرسه.«
نه! سرمو به سرعت به این طرف و اون طرف تکون دادم،
چشمهام التماسش کردند. خواهش کردم. میخواستم سرش
داد بزنم که مامان و شوهرش بیخیال این موضوع شدند. تموم شده. تموم!
لبهاشو لیس زد، چشمهای گرسنهاش روی من چرخیدند:
»میدونی، من اون شب توی هتل رو یادمه. تو چی؟«
چشمهاش روی زخمهای مچ دستهام چرخیدند:
»در موردش شنیدم. من واقعاً بهت آسیب رسوندم، نه؟«
نگاهشو تا چشم های من بالا آورد:
»این چیز قدرتمندیه که میتونی کاری کنی یه نفر خودشو
بکشه.«
خشکم زد.
چشمهاش با نگاهی دور تار شدند انگار به دنبال یک خاطره
بودند:
»تو اون ودکا رو عین آب خوردی، و وقتی من اون قرصو
گذاشتم روی لبهات مثل بچه گربهای که به دنبال شیره،
بلعیدیش.«
روی تختم نشست، انگشتهاش با حواسپرتی با لحاف مامان
بزرگم بازی میکردند:
»فکر میکنم من باید تو رو تصاحب میکردم. چندین هفته
بود که بهم نه میگفتی و تو از اون ادمایی هستی که
بیش از حد میخوای، از چاپلوسی کردن برات خسته شده
بودم. میخواستمت و در نهایت بهت رسیدم، مگه نه؟«
این بار میخواست منو بکشه. یک چیزی مصرف کرده بود. به خاطر آبی که از دهانش آویزون بود میدونستم.
چشمهامو بستم، تلاش کردم تا حمله عصبی رو از خودم دور کنم.
با اینکه تصوراتم دیوانه وار بشن مبارزه کردم.
نالیدم، تصویری از جونگکوک توی سرم بود، شونههای پهنش، چشمهای مشکی گرمش، دهانِ سکسیش که دیگه
هیچوقت نمیچشیدمش. آینده رو تصور کردم، من روی جواهراتم کار میکردم رفته UFCدرحالیکه اون توی باشگاهش کار میکرد، به بود و جیهوپ برای شام میومد... خنده.ساده و آسون.
فقط عشق. عشق واقعی. عشقی حماسی.
یانگ با نگاهش نیزهای به سمتم پرتاب کرد و به حال برم
گردوند:
»حقیقت اینه که، شب مهمونی شرایط یکم از کنترل خارج
شد. من نمیخواستم بهت آسیب برسونم_ یا بزنمت_ اما
توی داغیِ لحظه همچین اتفاقهایی میفته. تو خیلی درمونده بودی و من از این موضوع خوشم میومد. میفهمی؟«
گونه هامو بهم فشار داد، دستهاش زبر و خشن بودند. زبونش از دهانش بیرون اومد و لبهاشو لیس زد:
»تو خوب بودی جیمین. من آسیب رسوندن بهت رو دوست
داشتم.«
چشمهامو بستم.
غرید:
»این کارو نکن. من هنوز یه چیزهایی دارم که بهت بگم.«
چشمهام باز شدند. روی تخت زانو زد، چشمهاش از عصبانیت بیرون زده بودند:
»من اومدم اینجا تا از شرت خالص شم، اما اول، این حرفها
در مورد شبِ رقص...«
با تلخی خندید:
»خب، منو هیجان زده کرد عزیزم.«
دستهامو بالا برد و به خشتکش فشار داد:
»دیدی؟ آلتم سفت شده.«____________________
😶😶😶😶😶😶😶😶

YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤