part27

965 205 10
                                        

جیمین

یکشنبه گذشت، و من همچنان منتظرِ جونگکوک بودم که به خاطرِ بحثمون توی مینی بیاد باهام رودررو بشه، اما این کارو نکرد.
چند باری رفتم در خونهاش، اما اون هر بار خونه نبود. توی یه رینگِ بوکسِ درب و داغون در حالی که داره کتک میخوره
تصورش کردم. بعد تصوراتم به اون در حالِ بوسیدن نادیا
عوض شدن. خدایا.
به خاطر اینکه رابطه بینمون رو اینجوری رها کردم، از دستم عصبانی بود؟ بدون شک!
اما چرا نیومده بود دمِ درِ آپارتمانم؟ نمیدونستم.
بارها و بارها شبی که توی باشگاه با هم گذروندیم رو توی
ذهنم بررسی کردم. بدنم اشتیاقِ دوباره با اون بودن رو داشت
و این کلافهام کرده بود.
روزِ دوشنبه، دیر به کلاس رسیدم، اما خوشبختانه جیهوپ برام جا نگه داشته و استاد هم دیر کرده بود.
سرِ جام نشستم و کتابهامو باز کردم، با ناامیدیِ بزرگی، از
اینکه جونگکوک سرِ جای همیشگیش نبود، مبارزه کردم.
به جیهوپ نگاه کردم:
»جونگکوک کجاست؟«
شونه بالا انداخت.
»از اون آدمهایی نبود که غیبت کنه. آسیب که ندیده، درسته؟
به خاطر مبارزه؟ چطور میتونی بهش اجازه بدی به کارش
ادامه بده؟«
لحظهای چشمهامو بستم و پرسیدم:
»چرا این کارو میکنه؟«
لبهای جیهوپ بهم فشرده شدند، و اولین باری بود که
همچین حالتِ ناراحتی رو توی چهرهاش میدیدم.
»به خاطر پول، تا بتونه باشگاهشو باز کنه.«
نگاهشو پایین انداخت و دوباره بهم نگاه کرد:
»میدونم که همه فکر میکنند من یه دلقکم، اما من...
درکش میکنم. رویاش اینه که مال خودش باشه و از ما جدا
بشه... از من. ای کاش سهمِ ارثیه منو میگرفت، اما این کارو
نمیکنه. اگه تا حالا متوجه نشدی باید بگم که جونگکوک لجبازه.«
»آره، هست.«
»اقای پارک، میشه به ما هم بگی وسطِ کلاسِ من داری در
مورد چی حرف میزنی؟«
لعنتی. گیر افتادم. سرمو تکون دادم:
»نه. متاسفم، استاد."
با مداد روی میزش زد:
»پس شاید دوست داشته باشی چند تا سوال جواب بدی؟«
امروز نه. خواهش میکنم. ذهنم همهجا بود به جز توی
کلاس.
اندام بلندِ جیهوپ ایستاد و نیمی از کلاس آه کشیدند. با
لهجهی واضحش، که میتونستم بگم عمداً غلیظترش کرده،
گفت:
»من بیشتر حرف میزدم استاد. خوشحال میشم سوالهاتون رو جواب بدم.«
بعد از کلاس، بیرون دانشکدهی علوم انسانی منتظرم بود. من بعدش کلاس ریاضی داشتم اما تصمیم گرفتم بپیچونمش تا
بیشتر در موردِ جونگکوک بفهمم. نیمکتی توی محوطه بینِ
ساختمونها، نزدیکِ حوضی که خیلی پرطرفدار بود، پیدا
کردیم و نشستیم. در مورد اینکه اون با کلاسهاش چی کار
میکنه و اینکه داره جون میکنه تا خودشو روی آب نگه داره، حرف زدیم و میتونستم بگم با اینکه دانشجوی تاپی نبود، اما تلاششو میکرد. با اینکه داشتم میمردم تا بیشتر در موردِ جونگکوک بدونم اما نمیخواستم برای حرف زدن در مورد اون تحت فشار بذارمش.
بعد از مدتی، با انگشتش به آرومی سیخونکی به دندههام زد و گفت:
»تو شنونده خوبی هستی.«
»گوش دادن به تو راحته.«
»لازم به ذکر نیست که چقدر هم سکسیم.«
چشمهامو توی کاسه چرخوندم:
»خیلی مزخرف میگی.«
دستشو دورم انداخت:
»بهتره باورش کنی، عزیزم.«
با کولهام بازی کردم و گفتم
»خب، در مورد جونگکوک...«
آهی کشید و گوشیمو گرفت، شمارهای رو توش تایپ کرد و
لبخندِ از خودراضیای بهم زد.
»داری چی کار میکنی؟«
»به جونگکوک پیام میدم و میگم برای ناهار ببینتمون.«
»ناهار؟ اگه من از قبل برنامهای داشته باشم چی؟ در ضمن از گوشی خودت استفاده کن.«
سعی کردم پسش بگیرم، اما اون محکم نگهش داشت.
»اما اون فقط اگه تو ازش بخوای، ممکنه بیاد. این پسر به
خاطر من حتی تکون هم نمیخوره.«
گوشیمو پس داد:
»بیا، کارم تموم شد. حالا فکر میکنه تو میخوای تا نیم
ساعت دیگه توی مرکزِ دانشجویی ببینیش. همینطور فکر
میکنه بعدش میخوای تو آزمایشگاه علوم باهاش سکس
کنی.«
دهنم باز شد:
»واقعا؟«
همونطور که می خندید گوشیم به صدا در اومد و دیدم که
پیامی از طرف جونگکوک.
با صدای دخترونهای، در حالی که روی شونهام خم شده بود تا پیاممو بخونه، گفت:
»چی گفته؟ هیجانزده است؟«
موهای تیرهاش بازومو قلقلک دادند. البته، جیهوپ در مورد پیامِ سکسش دروغ گفته بود، به خاطر همین نزدمش.
زمزمه کردم:
»گفته "باشه". پیامش مبهمه.«
»هِــــم«
سرِ جاش نشست و فکِ اصلاح نشدهاش رو خاروند، انگار
داشت در مورد چیزی که میخواست بگه فکر می کرد.
»چیه؟«
نگاه مرددی بهم انداخت و جواب داد:
»خب راستش، جونگکوک واقعاً از تو خوشش میاد، اما نادیا ضربهی خیلی بدی بهش زد، و من نمیخوام تو هم این کارو باهاش بکنی.«
»از کجا میدونی از من خوشش میاد؟«
نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت:
»اول از همه اینکه یه اسم مستعارِ قشنگ برات گذاشته. و
توی کلاس مثل یه باز نگات میکنه. اون مهربونه، اما
وقتی عاشق میشه، به شدت عشق میورزه.«
»منظورت چیه؟«
آهی کشید:
»هر کاری که میکنه تمام وجودشو روش میذاره. مبارزه.
باشگاهش. من. وقتی تازه اومده بودیم اینجا و توی مدرسه
خصوصی تازه وارد بودیم، هر دومون لاغر و استخونی بودیم، و البته، با لهجه متفاوتی حرف میزدیم. اون با احمقهایی که منو اذیت میکردند دعوا کرد و به پسری که همیشه عصبانیه معروف شد، که البته درست نبود. اما شایعه پخش شد،
ادم های متعصب خیلی زود پیداشون شد و سعی کردند
بهش زور بگن. بیشتر وقت ها سعی میکرد از دردسر دور
بمونه، اما سال آخر دیگه هیکلش درشت شده بود، موقع
مسابقه فوتبال وقتی سر یه قرار بود چهار نفر پشت نیمکتها بهش حمله کردند. سه نفرشون به زور نگهش داشته بودند و
اون یکی با پنجه بوکس زده بودش. وقتی به هوش اومد روی زمین دراز کشیده بود و اونها در حالی که آبجو میخوردند
میخندیدند. بلند شد و حسابی کتکشون زد، حتی یکیشونو
توی بزرگراه دنبال کرد. بعد پلیس ها پیداشون شد. شب خیلی بدی بود. باباش از این اتفاق اصلا خوشش نیومد."
»آسیب دیده بود؟«
»شبو تو بیمارستان گذروند، اما اون پسرها وضعشون بدتر
بود.«
غرید:
»همیشه نسبت به من آدم بهتری بوده. باهوشتر، سریعتر،
مهربونتر. حتی شهریه دانشگاهشو خودش میده. میخواستم وقتی بزرگ شدم دقیقا مثل اون باشم.«
لبخند زدم. جونگکوک همه اینها و حتی فراتر از اینها بود.
سکسی و دوست داشتنی با یه عضو بزرگ.
لبخند پررویی زد و گفت:
»تو ازش خوشت میاد.«
»اینطور نیست.«
»هست.«
»نیست.«
»صد در صد هست. حالا دیگه خفه شو.«
بلند شدم و پامو روی پیاده رو کوبیدم:
»اینطور نیست.«
»پس بذار امشب بیام آپارتمانت. شورت سکسیمو نشونت
میدم... پرچم بریتانیا روشه!«
دهنم تا آخر باز شد:
»نه. این کارِ عجیبیه. تو برام مثلِ... یه هیونگی.«
»خیلی خب، چِندِش، اما تو با کسِ دیگه ای قرار نمیذاری
پس چه اهمیتی داره؟مشکلی نیست.«
چشمهامو بستم
»لعنتی«
ادامه داد:
»تو حسِ خاصی نسبت به جونگکوک داری. اینو میدونم، چون وقتی واردِ کلاس میشه چشمهات پر از احساس میشن.«
»تو کارشناسِ رفتارهای منی؟«
لبخندی از خود راضی لبهاشو انحنا بخشید:
»من رشته ام روانشناسیه، یادته؟ و اون اندازه که ممکنه فکر کنی، احمق نیستم.«
»بیشتر بهت میخوره رشته ات روان پریشی باشه.«
مثل خودم نگاه خیره جدی بهم کرد و گفت:
»ای کاش شبیه تو بودم. برات مهم نیست بقیه مردم چی فکری... که این رفتارت میکنند و توی دانشگاه راه خودتو میری خیلی شبیه جونگکوکه... اما در عین حال خیلی هم جذابی و ازش خبر نداری. لعنتی، اگه کوچکترین نشونهای  بر اینکه با هم شانسی داریم بهم می دادی، میتونستم تو یه لحظه عاشقت بشم.«
لبخندی به چشمهای درشت شدهام زد و ادامه داد:
»تو اول منو دیدی، اما من مست بودم و جونگکوک نبود! نه اینکه این اهمیتی داشته باشه. به محض اینکه دیدیش انتخابش کردی. تقدیر. سرنوشت.«
پوزخندی زد:
»آره، من همه این چیزهای احمقانه رو باور دارم. بههرحال،
من اینجا نیستم که به تو نخ بدم... خیلی برای این کار دیره...
اما دارم بهت میگم، قلبشو نشکن. به اندازه کافی تجربش
کرده.«
این عشق و علاقه خانوادگی بود. احساساتم قلنبه شدن و
بی‌اراده محکم بغلش کردم.
عقب کشیدم تا بهش خیره بشم:
»برگشته سراغِ نادیا؟«
»نه، اما شنیدم جیونگ باهاش بهم زده، بنابراین آزاده.«
دستمو گرفت و ادامه داد:
»یالا، بیا بریم ببینیمش.«
توی مسیر رفتن یونگی و تهیونگ بهمون پیام دادند که برای ناهار همو ببینیم... حتی بعد از اینکه به تهیونگ گفتم جونگکوک میاد...برای همین قرار گذاشتیم بیرونِ مرکز دانشجویی همو ببینیم و با هم بریم تو.
به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم دیدنِ دوبارهی جونگکوک
بود.
چشمهام جمعیتِ در حال جنب و جوش رو گشتند تا وقتی
اونو ایستاده، کنار یه ستونِ بزرگ بیرونِ ورودیِ ساختمونِ
سنگی، پیدا کردم. موهای مشکیش آشفته بودند، انگار دستشو بینشون کشیده. بهش خیره شدم. همونطور که در حالِ خوندنِ کتابِ غرور و تعصب بود، لب پایینشو بین دندونهاش گرفت و کشید.
اون تمام گزینه های مَدِ نظر من رو داشت.
یونگی کنارم نالید:
»اون مثل یه رویا می مونه.«
»آره، خوبه.«
جواب من بود.
»دختر، تو از مامان من وقتی پریوده و قهوهاش تموم میشه دیوونه تری.«
لبخند پهنی زد و بغلم کرد. دو شبِ گذشته رو توی آپارتمان
من مونده بود تا تنها نباشم. بین ماجرای جونگکوک و گندهای مامان و شوهرش به یه دوست نیاز داشتم. به عنوان قدردانی از اینکه برای جواهراتم یه مصاحبه گرفته بود هر دو شب براش شام پختم.
کنار کشیدمش:
»چیزی در مورد یانگ نشنیدی؟«
سر تکون داد، حالت نگرانی توی چهرهاش بود:
»رسما میگن به خاطر اینکه میخواسته به خونه نزدیکتر
باشه دانشگاه نیویورک رو ترک کرده.«
چشمهاشو تو کاسه چرخوند و اضافه کرد:
»انگار کسی دلش برای بوسان تنگ میشه!«
سری به تایید تکون دادم.
یه انگشتشو بالا گرفت:
»شایعه اینه که توی یه مهمونی، که پلیس بهش حمله کرده،
در حالِ کشیدنِ کوکائین دستگیر شده. البته به لطف پدرِ
عزیزش آزاد شده، اما از دانشگاه اخراج شده... و رفته به یه بازپروری شیک و پیک. انگار پسرِ همهچی تموممون دیگه
خیلی پاک نیست.«
نگاهی جدی بهم انداخت:
»و اگه دوباره اومد دَمِ خونه ات، باید با پلیس تماس بگیری.  نمیتونی ریسک کنی، مخصوصا اگه مواد مصرف میکنه. جیمین در موردش فکر کن. اون تو دبیرستان همیشه عصبی بود، و بهت اطمینان میدم یانگ ی که مواد مصرف میکنه شدیدا دیوونهست. به محض اینکه دیدیش مستقیم برو پیش جونگکوک یا با نهصد و یازده تماس بگیر. باشه؟«
به تایید سر تکون دادم:
»باشه.«
همون لحظه جونگکوک سرشو بالا آورد، چشمهای مشکیش روی چشمهام زوم کردند، دستی براش تکون دادم و فکر
یانگ رو کنار زدم.
کتابشو توی کولهاش گذاشت و به سمتمون اومد.
یونگی آهی کشید و گفت:
»فقط راه رفتنشو نگاه کن، انگار یه اثر هنریِ متحرکه.«
جلوی گروهمون ایستاد، مشتشو به مشتِ جیهوپ زد و برای بقیمون سر تکون داد. هممون وارد پیتزا فروشی زویی
شدیم.
جونگکوک قدم هاشو، تا وقتی که داشت کنارم راه میرفت، آهسته کرد و گفت:
»سلام. میخواستم باهات حرف بزنم.«
»سلام.«
قدمهامو باهاش هماهنگ کردم:
»امروز نیومدی کلاس!«
آهی کشید و دستهاشو توی جیبهاش فرو برد و جواب داد:
»آره، یه قرار توی بانک داشتم. یه سری مشکل توی تعمیرِ
کفِ باشگاه برامون پیش اومده، رفتم ببینم میتونم واممو
تنظیم کنم یا نه.«
و بعد دستی روی فکش کشید.
لبهام از هم باز شدند. به پول بیشتری نیاز داشت؟
»ای کاش میتونستم کمکت کنم.«
شونه بالا انداخت:
»یه نقشه هایی دارم. اما این حرفها بسه.«
نگاهی جدی بهم انداخت، چشمهاش روی صورتم چرخیدند،
انگار که داشتند چهره امو میبلعیدن و ادامه داد:
»به خاطر حضورِ نادیا تو غذاخوری متاسفم... و بعد، واقعا
نتونستیم حرفهامونو در مورد همه چیز تموم کنیم.«
نفسی کشیدم:
»در موردِ سکسمون و اینکه چقدر عالی بود؟«
یه ابروشو بالا برد و گفت:
»آره، میخوای امشب همو ببینیم؟«
»کارم ساعتِ هفت تموم میشه.«
»سلام بچهها!«
نادیا دستشو تکون داد، همونطور که ببخشید میگفت از
جلوی چند تا دانشجو گذشت تا بتونه مستقیم پشتِ سر ما
باشه، لبخندِ شادی رو صورتش بود. گفت:
»شما هم میخواین ناهار بخورین؟«
لعنت بهش. اون مثل کنه ای بود که نمیتونستی از یه سگ
جداش کنی. و اینکه ما هر جا بودیم پیداش میشد، اصلا جالب نبود!
لبخند زد:
»خیلی خوشحالم که دیدمت! میخواستم برای مصاحبه
جواهراتت برات آرزوی موفقیت کنم.«
پلک زدم. چقدر میتونست مصنوعی باشه؟ همین دفعه قبل
که دیدمش بهش گفته بودم چقد رو اعصابه.
موهای بلوندشو تکون داد:
»اوه، اینقدر سوپرایز نشو. جونگکوک همه چیزو در موردش بهم گفت. انگشتر هم درست میکنی؟ دوست دارم یه وقتی بیام ببینمشون.«
دست راستش، که یه الماسِ خیلی بزرگ روش بود، رو نشون داد و گفت:
»بابا برای تولد هجده سالگیم اینو بهم داد، اما من یه چیزِ
ظریفتر دوست دارم.«
به جونگکوک نگاه کردم و پرسیدم:
»تو همه چیزهایی که میدونی رو میگی؟«
عوضی رو از ته جملهام حذف کردم.
اخم کرد:
»تو غذاخوری داشتیم حرف میزدیم... بعد از اینکه تو یهو
اونجوری رفتی... و بین حرفهام بهش گفتم چرا اومدیم
غذاخوری که...«
نادیا گفت:
»ای وای، حرف اشتباهی زدم؟«
لبشو گاز گرفت و مژههاشو بهم زد:
»لطفا دچار سوتفاهم نشو. من و جونگکوک فقط دوستیِ عمیقی داریم. حتی با اینکه دیگه با هم قرار نمیذاریم اما با هم حرف میزنیم. امیدوارم این ناراحتت نکنه. اوه، اما شما که با هم قرار نمیذارین، درسته؟«
اوه، حرفهاش خرم نکرد.
فقط فکرِ بودنِ اون با جونگکوک باعث شد دلم بخواد تمام موهای روی سرشو بکنم. مشت مشت. لعنتی، باعث شد دلم بخواد تمام موهای روی سرِ جونگکوک رو هم بکنم.
اما به خودم یادآوری کردم که نادیا توی سوءاستفاده کردن از آدمها مهارت داره، پس اجازه ندادم اینقدر راحت باهام بازی بشه. دو سالِ پیش وقتی بقیه در موردم بدگویی و تحقیرم کرده بودند، اجازه دادم از وسط بشکنم، اما دیگه هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
ادمای بدجنسی که عاشق جونگکوک بودند خوشحالی یا
ناراحتی منو تعیین نمیکردند.
جونگکوک دستمو گرفت و انگشتهاشو بین انگشتهام حلقه و انگشتِ شستش کفِ دستمو نوازش کرد. میدونست که
میخوام نادیا رو بزنم؟ به نرمی پرسید:
»عزیزم برای غذا خوردن آمادهای؟«
آخرین نگاه رو به چهره نادیا انداختم، چشمهاش روی
دستهای درهم حلقه شده ما قفل شده بود.
ادم غارنشینِ درونم میخواست بپره روش و درست همونجا
توی کافه تریا دعوا راه بندازه. اما من بهتر از اینا بودم.
برای جونگکوک سر تکون دادم:
»دارم ضعف میکنم.«
جونگکوک گفت:
»اوه، و راستی نادیا، من و جیمین داریم با هم قرار میذاریم. حالا اگه اجازه بدی، میخوایم بریم ناهار بخوریم.«
چی؟ احساس کردم چشمهام درشت شدند، اما خونسرد عمل کردم.
داشت چی کار میکرد؟ سعی داشت از شرِ نادیا خالص بشه؟
نادیا به تندی پلک زد و دهنش باز و بسته شد، بعد چرخید و به سرعت از اونجا رفت.
به محضِ اینکه از محدوده شنیداری خارج شد جونگکوک به سمتم چرخید و گفت:
»میدونی اینکه در مورد جواهراتت بهش گفتم کاملا یه
حرکتِ معصومانه بود، درسته؟ اون حرفمو پیچوند تا چیزی فراتر از اونچه که بود نشونش بده.«
صورتمو بررسی کرد و ادامه داد:
»من نادیا رو نمیخوام. فکر میکنم دقیقا میدونی چی
میخوام.«
خیلی خب.
همونطور که توی صف پیش میرفتیم حرفش در موردِ قرار
گذاشتنمون رو پیش نکشیدم، پیتزاهامونو گرفتیم و میز بزرگی که دوستهامون دورش نشسته بودند رو پیدا کردیم.
چیزی نگفتی، چون از این ایده خوشت میاد!
وقتی تهیونگ بهم اشاره کرد کنارش بشینم جونگکوک همونطور که مینشست به صندلی کنار خودش اشاره کرد و گفت:
»بشین اینجا.«
همونطور که کنار جونگکوک مینشستم لبخند پوزشخواهانه ای به تهیونگ زدم.
درست همون موقع پیامی برای گوشیم اومد، از کوله پشتیم بیرون آوردمش.
پیامو خوندم و نفسم بند اومد.
»خب، حالا داری از پدرم اخاذی میکنی؟ حرکت
هوشمندانهای نیست جیمین. هر چه سریعتر باهام تماس
بگیر. خیلی زود میبینمت عزیزم...«
با تاکید. مطمئن از خودش. یانگ.
میخواستم گوشی رو پرت کنم اون طرفِ سالن اما فقط لبه
میزو محکم گرفتم.
از روی صندلیم پریدم و کوله پشتیمو برداشتم.
جیهوپ و جونگکوک همزمان پرسیدند:
»کجا داری میری؟«
تن صدای مشابهشون قابل توجه بود.
»خونه.«
یونگی با نگاه گیجی گفت:
»اما هنوز کلاس داری، هیچوقت توی زندگیت هیچ کلاسی
رو از دست ندادی، حتی وقتی آنفوالنزا داشتی... لعنتی، خیلی افتضاح به نظر میرسی.«
اخم کرد و پرسید:
»مامانت بود؟«
انکار، انکار، انکار.
گوشیمو به سینهام فشردم و گفتم:
»فقط حالم خوب نیست. بعدا میبینمتون بچه ها.«
تهیونگ ایستاد:
»صبر کن، تا پارکینگ باهات میام.«
جونگکوک هم ایستاد:
»نه من میام.«
همه به هم نگاه کردند، نگاههای عصبی بین تهیونگ و جونگکوک رد و بدل شد.
گفتم:
»به پرستار بچه نیاز ندارم.«
و بعد روی پاشنه پا چرخیدم، تازه از دری که به حیاطِ پشتی منتهی میشد خارج شده بودم که جونگکوک رو پشت سرم حس کردم. دستمو کشید و چرخوندم.
چشمهاش نگاهمو کاوش کردند و پرسید:
»چرا اینقدر ناراحتی؟ یه لحظه از دیدنم خوشحال بودی، و بعد میخوای به سرعت ازم دور بشی. چت شده؟ به خاطر نادیاست؟«
سرمو تکون دادم.
چشمهاشو برام باریک کرد:
»تو این مدت یانگ اومده دیدنت؟«
»نه. من... من فقط باید برم خونه. حالم خوب نیست.«
چرخیدم، اما صداش متوقفم کرد:
»جیمین، تو داری فرار میکنی، اما هیچ فایدهای برات نداره. تو نمیتونی با چیزی که بینمونه بجنگی.«
حرفهاش مستقیم به درونم نفوذ کردند، به سمتش چرخیدم. چشمهاش به چشمهام خیره شدند:
»نمیتونی ببینی چه اتفاقی داره بینمون میفته؟ ما مرتب
همدیگه رو به عقب هل میدیم چون ترسیدیم. اما اون شب
توی باشگاه... برای من فقط سکس نبود، جیمین. من واقعا تو رو میخوام، تمام خوبیها و بدیهاتو با هم."
سرمو تکون دادم و گفتم:
»نمیدونم منظورت چیه.«
ماهیچهای توی فکش تکون خورد:
»دست از انکار کردنِ ما بردار.«
ما؟ پروانههای توی شکمم دیوونه شدند.
ادامه داد:
»تو زخمهایی داری، زخمهایی عمیق. من اینو میبینم. داری
بدونِ هیچ امیدی به آینده توی گذشته زندگی میکنی، اما تو امید داری. وقتی در مورد جواهراتت حرف زدی دیدمش. وقتی باهات عشق بازی کردم دیدمش. فقط... قلبتو باز کن. بذار وارد حریمت بشم.«
کلماتش مصر و چشمهاش مالایم بودند و بیریا. نفس تندی
کشیدم.
خدایا اون زیبا بود.
یانگ هم زیبا بود.
نمیدید که من نمیتونستم به خاطرش عوض بشم؟ واقعا
کرد تیغ رو میدم دستش تا قلبمو تکه تکه بِبُره؟ فکر می
قلبم یه چیز کاغذی نبود که بشه دوباره با چسب بهم
چسبوندش.
زمزمه کردم:
»قلب من به راحتی ترمیم نمیشه. و تو... تو پتانسیل اینو
داری که برای همیشه تکه پارهاش کنی، خیلی بیشتر از کاری که یانگ باهام کرد.«
نفسشو بیرون داد:
»من هیچوقت آسیبی بهت نمیرسونم.«
به تلخی گفتم:
»یانگ هم همینو گفت.«
»جیمین، به من گوش کن.«
دستهامو گرفت و چشمهای مشکیش مصمم بهم خیره
شدند و ادامه داد:.
»از همون مهمونی  میدونستم که یه جور کشش
بینمونه. یه آهنربا تو قفسه سینهامه که به سمت تو کشیده
میشه. شاید شهوت در نگاه اول بود. شاید هم به دلیلِ حالتِ آسیب پذیرِ نگاهت بود، اما بیشترش... به خاطرِ اون سنجاقک بود. این احساس... دیونگیه و نمیتونم تفسیرش کنم، اما فکر میکنم... فکر میکنم دارم عاشقت میشم.«
عشق؟
عشق قلبتو تیکه تیکه میبره و به پسری که عاشقشی میده.
صدای ضعیفی درونم زمزمه کرد: اما این جونگکوکه، اون فرق داره.اما...
»از من چی میخوای؟«
صدام شکسته بود، احساساتم آشفته بودند.
دستشو روی گونهام گذاشت، انگشت شستش انحنای صورتمو نوازش کرد و گفت:
»حقیقت. چه احساسی داری؟ ازم متنفری؟ میخوای
ببوسمت؟«
لبهای پرش با لبخند شیرینی به سمت بالا انحنا پیدا کردند،
انگار که از قبل جوابشو میدونست. فکر میکنم میدونست.
سرشو خم کرد و لبهای گرمشو به لبهام فشرد. اولش فشارِ
آروم و شیرینی بود، اما مثل همه چیزهای بینمون، خیلی زود داغ و سوزان شد. دستش بین موهام لغزید و همونطور که زبونهامون بهم میپیچیدند و ماساژ میدادند سرمو محکم نگه داشت، اشتیاقمون با هر نوزاشِ تیره بیشتر میشد. خدایا.
آره. من اینو میخواستم. اونو. برای همیشه.
اما تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم یانگ بود. به
آرومی عقب کشیدم و پیشونیمو روی قفسه سینهاش گذاشتم. از نگاه کردن بهش میترسیدم. از مواجه شدن با حقیقتِ کاری که باید انجام میدادم، میترسیدم.
چونهامو بالا آورد، چشمهاش پر از خواستن بودند:
»عقب نکش جیمین. از من نه.«
اما من این کارو کردم.
نفسمو به سنگینی بیرون دادم، تمامِ مدت سعی داشتم خودمو از لحاظ ذهنی از مردونگیِ مست کنندهاش، که باعث شده بود بخوام درونش بخزم و هیچوقت ترکش نکنم، دور نگه دارم.با صدای آرومی گفت:
»باهام بیا تا از اینجا بریم، فقط... چیزی که فکر میکنم دارم
توی چهرهات میبینم رو بهم نگو.«
چشمهامو بستم. نه، این باید تموم بشه. اگه حقیقتو
میخواست، بهش میگفتم.
گفتم:
»صبر کن.«
قدم دیگهای عقب رفتم:
»تو همه چیزو نشنیدی. یانگ... به شدت دنبالم بود،
نمیتونستم درک کنم چرا پسری مثل اون منو میخواست.
من پدر و مادر پولدار یا لباسهای مناسب یا حتی ماشین
نداشتم. محبوب نبودم، هرچند وقتی اون به همه فهموند منو میخواد این موضوع تغییر کرد. به طرز ناگهانی جزئی از جمعشون شدم. دخترها میخواستند باهام صمیمی بشن.
پسرها باهام حرف میزدند. حالا که بهش فکر میکنم،
میفهمم من برای اون فقط مثل یه کاپِ قهرمانی بودم،
کسی که نتونسته بود داشته باشه. پسری باکره مثل من!«
لبهامو محکم گاز گرفتم. چهره جونگکوک درهم شد.
دل و رودههام از خاطراتش بهم پیچیدند اما نتونستم متوقفش
کنم. باید برای آخرین بار همه چیزو بیرون میریختم.
»اون... برام گل میخرید، پنجاه بار در روز بهم پیام میداد، و من زیادی ساده بودم تا چیزی که درست جلوی روم بود رو ببینم. اون یه هرزه بود که ردی از قلبهای شکسته پشت سرش به جا گذاشته بود... اما بهم گفت من فرق دارم و به
خاطرم عوض شده.«
نفس عمیقی کشیدم و کلماتو به زور بیرون دادم:
»شب رقص مدرسه الکل و مواد تهیه کرد. همه چیز جلوی
چشمم تار و مبهم شد. یه لحظه داشتم میرقصیدم و بعد در
حالی که لباسم پاره شده بود تو اتاق یه هتل بودم. اون چیزیدنبود که من میخواستم،«
صدام خش برداشت، دوباره تحت کنترل گرفتمش و ادامه
دادم:
»اون شب، تاریکی به قلبم نفوذ کرد، و من قول دادم که
دیگه هیچوقت عاشق نشم. دو روز بعد، مامانم هنوز از ایلسان برنگشته بود... و من... من رگمو زدم تا به تاریکی درونم پایان بدم. من... من دیگه نمیخوام هیچ وقت عشق منو به سمتِ خودکشی هل بده.«
در طولِ گفتن داستانم جونگکوک شروع به راه رفتن کرده بود، اما حالا ایستاده و به من نگاه میکرد، دستهاش کنارش مشت شده بودند:
»من اون حرومزاده رو میکشم.«
صدام لرزید:
»اون لمس ناپذیره... حتی برای تو.«
»به پلیس گفتی؟«
»که زندگیمو نابود کنم؟ و خودمو توی یه مبارزه دادگاهی
بیهوده و در معرضِ انتقادهای مردم قرار بدم؟ من هیچکس
نیستم!«
»هیچوقت این حرفو نزن.«
همونطور که چشمهاش نگاهِ منو میگشتند فشار دور دهانش
از بین رفت. بیشتر ازش فاصله گرفتم، چشمهام هرجایی رو نگاه می کردند به جز صورتش.
اون بیش از حد دیده بود.
بدن منقبضمو بین بازوهاش گرفت و بغلم کرد.
اما نتونستم آروم بشم. میخواستم برای همیشه پنهان بشم. میخواستم ناپدید بشم
»من گرفتمت، جیمین. بذار ازت مراقبت کنم. بذار من همون
کسی باشم که وقتِ نیاز سمتش میدویی. ما میتونیم با
همدیگه حلش کنیم.«
نفسم بند اومد. با خودم بحث کردم که در مورد یانگ بیشتر بهش بگم، در مورد پیام و تهدیدِ پشتش. اما نتونستم اونو درگیر کنم. نتونستم بهش امید بدم. چون در نهایت هیچوقت نمیتونستم دوباره عاشق بشم.
»جیمین؟«
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:
»جونگکوک...«
صدام قطع شد، نتونستم کلماتی که روی لبهام وول
میخوردند رو به زبون بیارم.
در حالی که چشمهاش به چشمهام خیره بودند و صورتش پر از امید بود، پرسید:
»چی شده؟«
»من... نمیتونم.«
صدام خفه به نظر میرسید.
»بهم بگو چرا.«
احساسات درونم در حال کشمکش بودند. بخشی از قلبم
میخواست توی آغوشش فرو برم و احتیاطو کنار بذارم، اما
بخش دیگه...
اصرار کرد:
»چرا نمیذاری بهت نزدیک بشم؟«
»میدونی چرا؟«
لحظهای کوتاه چشمهامو بستم و عقب کشیدم.
دستهاش بازوهامو گرفتند و گفت:
»بگو. به خودت جرئت بده و بگو. تو میدونی چه احساسی
نسبت به من داری.«
»چون من...«
»تو چی؟«
سرمو تکون دادم، کلماتی که توی قلبم بودند رو فرو دادم و
اونهایی که توی سرم بودند رو گفتم:
»من... من نمیتونم با تو باشم. تو برای من کاملا اشتباهی.
تو یه مبارزی، زیبایی و قلب منو میشکنی.میفهمی؟ همین. نه چیزی بیشتر. فقط...
فقط دست از سرم بردار. همه چیز بین ما تمومه.«
در حالی که قفسه سینهام بالا و پایین میشد ازش دور شدم.
بلافاصله، میخواستم حرفهامو پس بگیرم، اما پسر قانونمندِ
توی سرم بهم گفت فرار کن و این بدبختی رو تموم کن.
پس همین کارو کردم.
با صدای بلندی گفت:
»صبر کن.«
اما من توی حیاط دیوانهوار حرکت کردم و همونطور که به
سمت پارکینگ میدویدم از برخورد با دانشجوها اجتناب
میکردم.

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now