جیمین
متوجه شدم من تنها کسی نیستم که نگاهم داره اونو روی
ایوان دنبال میکنه. تقریبا تمام دخترها و پسرها
داشتن این کارو می کردند. به چیزی که یک نفر توی مسیر
برگشتش به سمتِ ما بهش گفت، خندید، پاهای بلندش با
قدم های بزرگی فاصله رو طی کردند. همه روی شونهاش
میزدند، انگار که داشتند بهش تبریک میگفتند. و اون سر
تکون میداد و لبخند میزد. اونهایی که نمیشناختنش به
نظر میرسید با دستپاچگی حرکت میکردند، سرهاشونو
براش تکون میدادند و راه رو براش باز میکردند.
به قول مامانم با حضورش دیگران رو تحت تاثیر قرار میداد.
مامانم با قطاری از مردهایی که حضور تاثیرگذاری داشتند قرار
گذاشته بود_ معتادها، مُجرم ها، کسایی که مشت های
سنگینی داشتند.
نالهای کردم. داشتم زیادی وقت صرفِ آنالیز کردنِ این پسر
میکردم.
اما دهانم ایده های دیگهای داشت. نگاهمو سمت تهیونگ
چرخوندم و ازش پرسیدم:
"خب جونگکوک دقیقا از چه مدل ادمایی خوشش میاد؟"
"پاهای کشیده، باهوش. بیشتر آدما با باباهای پول دار و پز و قیافه. در حقیقت
دوست دخترِ قبلیش، نادیا، همین دور و بره."
نگاهشو توی جمعیت چرخوند، انگار که میخواست پیداش
کنه.
صدایی از خودم درآوردم:
"آدمای پولدار؟ من با بورسیه تحصیلی اینجام. پس فکر
میکنم در اَمانم."
جونگکوک همونطور که بهمون نزدیک میشد پرسید:
"از چی در اَمانی؟"
تکونی خوردم. از چیزی که فکر میکردم سریعتر حرکت
کرده بود. یک بطری آبِ خنک دستم داد، دستهای گرمش
دوباره با دستم تماس پیدا کردند، انگشت هاش روی پوستم
درنگ کردند.
پوستم سوخت.
یک جور دستگاهِ جریانِ برق توی جیبش حمل میکرد؟
لیوان سولو آبجویی به یونگی داد.
سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم اما چشم های لعنتی دوباره
برمیگشتند سمتش، دنبال صورتش می گشتند و جزئیاتشو
بررسی می کردند. یک زخمِ سفیدِ هفت، هشت سانتی بالای
اَبروی راستش داشت و فهمیدم دلم میخواد لمسش کنم، با
انگشتهام ردشو دنبال کنم و ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده.
اون هم مشغول من بود، نگاه هایی طولانی بهم میکرد، بعد
نگاهشو میگرفت و گردنشو می چرخوند، طوری که انگار
چیزی که توی من می دید باعث میشد شونه هاش منقبض
بشن.
ها. شرط میبندم صفی از دخترها و پسرها منتظر بودن تا اون گرفتگی
های عضلاتو براش برطرف کنند.
اما با این حال این باعث نشد وقتی پیشنهاد داد با هم بریم
پشتِ حیاط دنبالش نرم، گفت میتونیم بدون مزاحمتِ
دیگران با هم حرف بزنیم.
تهیونگ رفت با یکی از دخترای کوچکِ انجمن برقصه. یونگی
باهام هماهنگ کرد تا ببینه مشکلی ندارم و وقتی بهش گفتم
خوبم همراه جیهوپ رفت برقصه.
در حالی که پشتمون به حصارها بود ایستادیم و مهمونی رو
تماشا کردیم، گاهی به کارهای مسخرهای که بعضی ها توی
استخر یا سِن رقص انجام میدادند میخندیدیم.
پرسیدم:
"فکر میکنی ما تنها آدم های هوشیار اینجاییم؟"
متوجه شده بودم که اون هم این مدت فقط آب نوشیده.
شونه بالا انداخت:
"پدرم خیلی مشروب میخوره و من اصلا دلم نمیخواد مثل
اون باشم."
تَنِشِ توی صداش رو حس کردم و چون میخواستم آرومش
کنم، سفره دلمو باز کردم:
"هِـــم، خانواده نداشتن عالیه. پدرِ من توی زندانه، یا حداقل
مردی که مامانم میگه پدرمه. من هیچ وقت ندیدمش اما به
اتهام قتل اونجاست."
همونطور که نگاه شگفت زدهای روی صورتش بود لبهاش از
هم باز شدند. به خاطر اینکه من بچه یه قاتل بودم؟ گفت:
"لعنتی، حتما برات سخت بوده."
"در حالی که به خاطر فروشِ مواد مخدر با عفو مشروط آزاد
بوده توی کوچهای بیرونِ یه بار یه نفرو به قصد کشت زده.
حبسِ ابد گرفت."
همونطور که به چشم کبودش نگاه میکردم دلم به هم
پیچید:
"مامانم میگه اون آدم عصبی و بی پروایی بوده. شاید اینکه
هیچ وقت نشناختمش چیز خوبیه. کسایی که از مشتهاشون
استفاده میکنند منو میترسونند."
با این حرفم بدنش منقبض شد اما این باعث نشد به پُرحرفیم
ادامه ندم. شاید چون اون یک غریبه بود و فکر میکردم دیگه
هیچ وقت نمیبینمش:
"از طرف دیگه مامانم میخواسته رقاص بشه اما
منو باردار میشه. فکر میکنم میشه گفت من زندگیشو نابود
کردم."
شونه بالا انداختم و اون خاطراتو عقب روندم:
"خب، تو چطور از اینجا سر درآوردی؟ ورزشکاری؟"
چشمهام روی قفسه سینهاش مکث کردند. دوباره!
لبخند پهنی زد:
"نه."
اوه.
"من اِصالتا اهل بوسانم. مامانم انگلیسی و پدرم کره ایی"
به نظر میرسید خودشو جمع و جور کرد، کمی جا به جا شد و
به طور ناگهانی هرجایی غیر از من رو نگاه میکرد:
"وقتی من نوپا بودم از هم طلاق گرفتند و من با مادرم رفتم انگلیس وقتی ده سالم بود،
مامانم به خاطر سرطان فوت کرد. من با جیهوپ اومدیم به کره
تا با پدرم زندگی کنم. فکر میکنم میشه گفت که توی
چند سالِ گذشته دیگه کره ای شدیم. حداقل تابعیت دوگانه
گرفتیم."
سختی توی چشمهاش بیشتر شد:
"اون همه چیزو ازم گرفت و بعد وقتی دوباره ازدواج کرد
فراموش کرد که من وجود دارم. من زیاد نمیبینمش. من براش مهم نیستم."
بطری آبمو بالا گرفتم:
"به سالمتی پدر و مادرهای مزخرف."
سنجاقک آبی بزرگی روی دستم نشست، بدن مثل چوبش
داشت میلرزید. من از اون ادم هایی نیستم که وقتی حشره
میبینند جیغ های وحشتناک میکشند. هنرمند درونم ترجیح
میداد همه چیزو با جزئیات زیاد بررسی کنه.
گفتم:
"اوه. ببین چقدر قشنگه."
خودش دیده بودش و به جلو خم شده بود، عطرش مردونه و
قوی بود.
بعد از مدتی خنده ریزی کردم:
"قلقلکم میده."
سنجاقکو پروند. ملایمتش سوپرایزم کرد.
دور شدنشو تماشا کرد و بعد نگاه متفکری به من انداخت و
گفت:
"خنده داره ولی هر بار یه سنجاقک میبینم فکر میکنم روح
مامانمه. اون عاشقشون بود. دیوانه وار، حتی یه دستبند
داشت که یه نفر بهش داده بود، ممکنه فکر کنی چیزهای
مختلفی ازش آویزون بود اما تنها چیزی که میخرید آویزهای
سنجاقک بود. آهنربای سنجاقکی، خرت و پرت های مختلف،
حتی نقاشیشونو داشت."
فکشو مالوند و ادامه داد:
"روز تشییع وقتی توی مراسمِ خاکسپاریش بودیم، سنجاقکی
روی تابوتش نشست و بعد به سمت من پرواز کرد. تمام مدت
بلایی سرم پرواز کرد و نرفت. عجیب و در عین حال
آرامش دهنده بود..."
آب دهانشو قورت و باز ادامه داد:
"روزی که پدرم اومد خونمون تا من رو به اینجا بیاره،
سنجاقکی مایل ها ماشینمونو دنبال کرد. عجیبه، نه؟ من...
من همیشه فکر میکنم اونه که داره ازمون مراقبت می کنه."
"زیباست. برای همینه که روی گردنت خالکوبیش کردی؟"
"آره، تا همیشه همراهم داشته باشمش."
بدنم گفت اون، اون، اون. امشب اونو انتخاب کن.
با بیقراری سر جام تکون خوردم، بطری آبمو از یه دست به
دست دیگه دادم.
نگاهش بررسیم کرد و بعد روی لبهام نشست:
"هی حالت خوبه؟ داستان من ناراحتت کرد؟"
لبهامو تر کردم و جواب دادم:
"اوه، نه، فقط به نظر میرسه یه چیزی بین ما هست، مثل یه
جور رابطه و من داشتم فکر میکردم شاید... میدونی، اگه
کاری نداری و... میدونی، اگه با کسِ دیگهای نیستی و اگه
فکر میکنی اشکالی نداره و اگه از من خوشت اومده پس شاید بتونی بیای خونه من؟"
با وحشت چشمهامو بستم. همین الان منو بکش. لعنتی،
لعنتی، لعنتی. خیلی بد بیانش کردم.
چشمهامو باز کردم و دیدم تهیونگ داره آروم به سمتمون میدوه.
خدا رو شکر. یه نفر میومد تا منو از حماقتم نجات بده.
نگاهی به جونگکوک انداختم تا واکنششو نسبت به پیشنهادم ببینم
اما همونطور که نزدیک شدنِ تهیونگ رو تماشا میکرد صورتش
ماسکی از آرامش داشت.
اصلا حرفمو شنید؟ چش شده بود؟
تهیونگ جلوی من ایستاد، به جونگکوک نگاه نمیکرد. مُصرانه در
حالی که دستمو گرفته بود و می کشید گفت:
"یالا، تو این آهنگو دوست داری. بیا بریم برقصیم."
گلومو صاف کردم و دوباره شجاعتمو به دست آوردم:
"چطوره همه با هم بریم برقصیم؟ جونگکوک؟"
جونگکوک نگاه ناراضی بهم انداخت، چشمهاش به سمتِ دستم که
توی دستِ تهیونگ قفل شده بود رفتند و دوباره به سمت
صورتم برگشتند. یکی از ماهیچه های فکش تکونی خورد و
به سردی گفت:
"نه ممنون."
این دیگه چی بود؟
به تهیونگ گفتم:
"تو برو. من یه دقیقه دیگه میام."
بلافاصله نگاه دلخوری بهم انداخت اما به سمتِ سنِ رقص
برگشت.

YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤