part30

743 190 7
                                    

جونگکوک

همونطور که دوباره مینشستم به خودم گفتم:
من ترسو نیستم. اگه اون منو نمیخواد، فراموشش میکنم.
و یکی از شات های تِکیلای روی میزو برداشتم.
جیهوپ نگاه محتاطی بهم انداخت و گفت:
»به اندازهی کافی خوردی.«
با سر به جیمین، که کنارِ در ایستاده و نگاه ناراحتی روی
صورتش بود، اشاره کردم و گفتم:
»وقتی فکر اون از سرم خارج بشه کافیه!«
مثل یک قانون، مشروب خوردن چیزی بود که به ندرت توش زیادهروی میکردم، اما توی چند روز گذشته، روی بیرون کردن جیمین از سرم کار کرده بودم. یا حداقل سعی کرده بودم. نوشیدن برای مدت کوتاهی دردشو کم میکرد؛ اما هیچوقت کافی نبود.
به تنها روشی که بلد بودم رهاش میکردم. روی
ادمایی که منو میخواستند تمرکز کردم.
دنبال کردنِ یه رویا، وقتی که اون هم تورو نمی خواد،
بیفایدهست.
و نتونستم جلوی این فکرو، که شاید اون واقعا عاشق تهیونگه اما داره انکارش میکنه رو بگیرم. شاید در موردِ احساسش به خودم کاملا اشتباه کرده بودم.
از وقتی بهم گفته بود دست از سرش بردارم، همه جا با هم
دیده بودمشون. توی مرکزِ دانشجویی. توی حیاط دانشگاه.
توی خونهاش.
از تهیونگ به خاطر اینکه توجه جیمین رو داشت، اونم در حالی که من نداشتم، متنفر بودم.
آبجومو بالا بردم و جرعهای نوشیدم.
یک روزِ منحصرا بد، بعد از فهمیدن اینکه تهیونگ توی
آپارتمانشه، با جیانگ تماس گرفتم که بیاد به آپارتمانم. ذهنم آشفته بود و برام مهم نبود با کی باشم، بدنم به رها شدن نیاز داشت تا کاری کنه جیمینو فراموش کنم.
جیانگ رو بوسیده بودم و در نهایت سر از تختخوابم در آورده بودیم، اما قلبم به این کار راضی نبود و خیلی زود قبل از اینکه زیادی پیش بریم متوقفش کرده بودم.
بودن با جیانگ اشتباه بود. البته نمیدونم به چه دلیلی!
من هیچی به جیمین بدهکار نبودم.
اما...
ناگهان همه چیز برام روشن شد. من در حالِ عاشق شدن،
نبودم. کاملا از مرزِ عاشق شدن رد شده بودم، انگار که یه نفر از بالای یه آسمانخراش به پایین هلم داده باشه، داشتم به سمت آسفالت سقوط میکردم.
اون جواهر من بود و میخواستم صاحبش باشم. میخواستم روی تختِ پادشاهیِ بدنش بشینم و برای همیشه دوستش داشته باشم؛ اما فقط به خاطر سکس نبود، هرچند که سکسمون بینهایت فوقالعاده بود. نه، رابطه ما، رابطه دو آدمِ شکسته بود که توی عمقِ چشمهای طرف مقابل نگاه کرده
و... گیر افتاده بودند. میخوای اسمشو بذار تقدیر یا سرنوشت یا فقط قسمت، اما هرچی که بود، لحظهای که زیر بارون در حال رقص تماشاش کردم، قلبم اینو فهمیده بود، فقط مدتی طول کشیده بود تا مغزم هم بفهمه.
جیهوپ به سمتم خم شد و گفت:
»اون داره میره.«
»برام مهم نیست. بره به جهنم.«
»آره. درسته.«
با نگاهش بررسیم کرد، چشمهای قهوه ایش نگران بودند:
»باید قبل از مبارزه با یِتی هوش و حواستو جمع کنی.«
سرمو چرخوندم، دیدم داره میره و لعنتی، بخشی از قلبم
میخواست بدوه دنبالش.
و بهش چی بگم؟
آیا آماده بودم تا خودمو وقفِ کسی که با تعهد داشتن مشکل داشت، بکنم؟
چشمهای جیانگ به طور وسوسهآمیزی به سمتم چرخیدند:
»میخوای از اینجا بریم بیرون عزیزم؟«
آبجومو بالا بردم و جرعهای طولانی نوشیدم و گفتم:
»چی تو سرته؟«
لبهاشو لیس زد، چشمهاش با اغواگری برق زدند.
»هر چیزی که تورو خوشحال کنه، جونگکوک.«
چیزی که منو خوشحال کنه؟
هیچی.
به خودم گفتم: نباید دوباره به جیمین فکر کنی.
بهش نزدیکتر شدم، بوی عطرش به مشامم رسید. با حلقهای
از موهاش بازی کردم و لبخند پهنی بهش زدم. به سمت
انحنای بازوانم خم شد و گردنمو بوسید، وقتی ستون گلومو گاز گرفت، دهانش داغ بود.
دستهاشو بین رونهام لغزوند و از روی شلوار جینم فشاری
به عضوم وارد کرد. که حتی تکون هم نخورد.
جیهوپ دستشو روی شونهام زد:
»بریم.«
رو بهش پلک زدم، و اتاق چرخید. منتظر موندم تا حسِ
خوشایند آبجو تأثیرشو بذاره، اما تنها چیزی که نصیبم شد،
حسِ خالی بودنِ دل و رودهام بود.
آهی کشید:
»یالا، بیا از اینجا بریم تا قبل از اینکه کاری انجام بدی که
بعداً پشیمون بشی.«
جیانگ لبهاشو جلو داد:
»اما تازه سرشبه...«
به کمک جیهوپ ایستادم.
جیهوپ بهش گفت:
»ببخشید عزیزم. امشب این اتفاق نمیافته.«
منو به خودش تکیه داد و به سمت درِ بار حرکت کردیم. تلو
تلو خوران، در حالی که یه مرده گنده تکیه گاه یکی مثل
خودش شده بود، به سمت بی ام دبلیوش رفتیم.
زمزمه کردم:
»دوست دارم. اینو میدونی، درسته؟«
همونطور که منو با خودش میکشید، پوفی کرد:
»آره پسر. منم همینطور. حالا سوار ماشینِ لعنتی شو.«
»صبر کن.«
چشمهام پارکینگو گشتند، امیدوار بودم جیمین هنوز اونجا
باشه. گفتم:
»رفته.«
آهی کشید و درو برام باز کرد و گفت:
»بدجور دچارش شدی. متأسفم که خوب پیش نمیره.«
»آره.«
اولین پسری که تا حالا عاشقش شدم و اون منو نمیخواد.
روی صندلی مسافر لغزیدم، نفسمو به سنگینی بیرون دادم، و بعد بلافاصله توی ماشینش بالا آوردم.
چند ساعتِ بعد، احساس هوشیاری میکردم.
تا حدِ زیادی. شاید بالا آوردن به هوشیاریم کمک کرده بود.
سعی کردم بخوابم، اما نتونستم؛ برای همین بلند شدم و یه
دوش آب داغ گرفتم. همونطور که جیمین رو زیرِ خودم تصور می کردم و آب روم میریخت، عضومو لمس کردم.
بیرون اومدم و یه شورتِ ورزشی نقرهای پوشیدم و به سمت تراس رفتم.
نگاهم به سمتِ آپارتمان تاریکش رفت. البته که خواب بود.
درسته؟ ساعت سه صبح بود.
برام مهم نبود.
قدمی عقب رفتم و فاصله بین دو تراس رو پریدم و با صدای نرمی فرود اومدم. درِ شیشهایش قفل نبود... باید به خاطر این موضوع سرزنشش کنم. اما فعال، به آرومی بازش کردم و داخل شدم، به دقت نگاه کردم تا وقتی چشمهام به تاریکی عادت کردند.
وقتی تابش خیرهکنندهی چراغهای ماشینی از پارکینگ به
صورتم برخورد کرد، ایستادم.
داشتم چه غلطی میکردم؟
بدون دعوت وارد شده بودم. اگر بیدار میشد و منو اینجا
میدید عصبانی میشد. درسته؟
اگه کسی پیشش بود چی؟
لعنتی! عصبانیت به سرعت به سراغم اومد، محکم بین موهام دست کشیدم و چشمهام حریصانه فرم بدنش زیر پتو رو بلعیدن. فقط یک بدن.
غلتید، وقتی دوباره روی بالشها آروم گرفت آه نرمی از
دهنش خارج شد.
از وقتی مامان فوت شده بود همه چیز_ زندگی_ برام سخت
شده بود، اما تمام تلاشمو کرده بودم؛ سعی کردم کسی بشم
که اون میخواست. زندگی با پدرم منو تبدیل به کسی که
الان بودم کرده بود. سرسخت. خشن. اما اون زیر، دلم عشقِ
عمیقِ بین دو نفر رو، که مامانم همیشه میگفت وجود داره،
میخواست. توی اتاقش راه رفتم.
اما جیمین اون چیزها رو نمیخواست. پس چرا مثل یه
نوجوون تحریکشده یواشکی اومده بودم توی اتاقش؟
برای خداحافظی؟
شاید. آهی کشیدم.
اگه میخواستم عقلمو از دست ندم باید این کارو انجام می
دادم. من یه مبارزه داشتم که باید بهش فکر میکردم و اون
حواسپرتیِ بزرگی برام بود.
اما...
میتونستم برای همیشه رهاش کنم؟
میتونستم توی کلاس از کنارش بگذرم و وقتی اونو با تهیونگ  میدیدم لبخند بزنم؟
میتونستم یه روز عاشق شدنشونو ببینم؟
میتونستم سالها بعد توی پارک بهش بربخورم ببینمش و تحمل کنم؟
من زیادی مغرور بودم که التماس کنم و زیادی عصبانی بودم که درست فکر کنم. لعنتی، شاید هنوز مست بودم.
خدایا، من باید نفس میکشیدم.
نفسمو بیرون دادم.
باید باهاش خداحافظی میکردم.
آره. مگه انتخابِ دیگهای هم داشتم؟

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now