part17

1.2K 218 3
                                        



جیمین


سر ساعتِ شش صدای الارمم از خواب بیدارم کرد. دوشنبه،
روز اولِ کلاس ها.
غلت زدم، انتظار داشتم چهره ی خوش تراشِ جونگکوک رو روی
بالشِ اضافیم ببینم، اما اون رفته بود.
احساس آرامش کردم. مکالمه صبحگاهی یا بوسه معذب
کننده خداحافظی در کار نبود.
با این حال...
ناامید هم شده بودم. برای اولین بار، دلم میخواست
هنوز اینجا باشه. دلم میخواست انگشت هامو نوازش گونه
روی بازوی خالکوبی شدهاش بکشم و صبحِ خوبی رو براش
آرزو کنم. متاسفانه، تنها چیزی که ازش باقی مونده بود بوی
عطرِ تندش روی بالشم بود. برش داشتم و دقیقا ده ثانیه
طولانی تر از اونچه که باید توش نفسِ عمیق کشیدم.
من اصلا عجیب و غریب و چِندِش نبودم. نُچ.
دوش گرفتم، آرایش کردم و یکی دیگه از خریدهای یونگی که
یه شورتِ کوتاهِ قرمزِ روشن و یه بلوزِ مدل روستاییِ کلاسیک
با قالب دوزی های کِرِم بود رو پوشیدم. بلوزو از یه مغازه
دست دوم فروشی در مرکز شهر خریدیم، و از اونجایی که
خیلی بزرگ بود آستین ها و بالا تنهاشو گرفت تا سایزم بشه.
اون سلیقه خوبی توی مُد داشت و من به حرفش گوش
میدادم، مخصوصا با توجه به اینکه من با پوشیدنِ لباس
هایی که مامانم از هر کسی که میتونست میگرفت بزرگ
شده بودم. ما هیچ وقت پول نداشتیم، و جالب اینجاست که
من حتی متوجه ی این موضوع نشدم تا وقتی که رفتم دبیرستان و دیدم بقیه آدم ها چطور زندگی میکنند، ماشین
های زیبا، لباس های مارک دار، کوله پشتی های گرون قیمت
همه جا پر از پول و قدرت بود.
و من هم به شدت دلم میخواست جزئی ازشون باشم.
خیلی زود فهمیدم تنها راهِ جا دادن خودم بینشون اینه که
وانمود کنم مثل اونهام، و به کمک یونگی این کارو کردم. من
جوان و تاثیر پذیر بودم و خیلی دلم می خواست دوست پیدا
کنم... که البته در نهایت معلوم شد دوستهای واقعی نبودند.
بعد از اینکه یانگ در موردم اون دروغها رو گفت به جز یونگی
و تهیونگ، همه منو رد کرده بودند.
پس از پارک کردنِ ماشینم و گذشتن از حیاطِ دانشگاه، توی
کلاسِ اولم نشستم، کلاسِ اختیاریِ ادبیات انگلیسی که دکتر
فِلدمَن، یکی از سخت گیرترین اساتید دانشگاه، درسش
میداد.
سرمو چرخوندم تا تالارِ کنفرانسو به دنبالِ موهای شِنی رنگِ
یانگ اسکن کنم. اگه باهاش همکلاسی میشدم چی؟ حالا
که جونگکوک رو نداشتم تا حواسمو پرت کنه وحشت منو فراگرفته
بود. وقتی توی محوطه دانشکده میدیدمش باید چی کار
میکردم؟
تهیونگ وارد شد و روی صندلی کنارم نشست. بهارِ گذشته موقع
ثبت نام برنامه کلاس هامونو باهم پُر کرده بودیم تا بتونیم
توی بعضی از کلاس ها با هم باشیم.
ضربه ای به بازوم زد و گفت:
»هی، چه خبر؟ ای کاش دیروز برای ناهار با ما میومدی.«
»ببخشید، روزِ شلوغ و پرماجرایی داشتم.«
البته این دستِ کم گرفتنِ حقیقت بود.
نفسشو به سنگینی بیرون داد.
پرسیدم:
»چیه؟«
به تندی و محکم روی صورتش کشید و بعد چند ثانیه نگاهم
کرد. به نظر میرسید بالاخره تصمیمشو گرفت و گفت:
»من... فقط... من واقعا باید یه چیزی بهت بگم، و به نظر
میرسه هیچ وقت زمان مناسبی براش نیست.«

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now