جیمین
روز یکشنبه، به خاطر اینکه شب گذشته جونگکوک رو در حال نوشیدن مشروب دیده بودم، با افسردگی از خواب بیدار شدم.
یعنی اون هم مثل بقیه بود؟
گوشیمو به اسپیکر وصل و آهنگی از پینک پخش کردم، بقیه روزمو صرف کار با ورقههای فلزیم کردم.
اون روز عصر دوباره سعی کردم با مامانم تماس بگیرم. از
شنبه گذشته، که از اینجا رفته بود، سعی داشتم باهاش تماس بگیرم. امروز بالاخره جواب داد، بعد از یه مکالمه کوتاه اعتراف کرد که داستانو نفروختن و در راه برگشت به بوسان بودند.
خدا رو شکر.
آه عمیقی از سرِ آرامش کشیدم. حداقل این یه موضوع داشت به نفع من پیش میرفت.
جیهوپ تماس گرفت و خواست ببینتم تا برای امتحانی که در پیش داشتیم نگاهی به یادداشتهای ادبیاتم بندازه، برای
همین به مرکز دانشجویی رفتم.
رسیدم و پشتِ یه میز انتهای سالن پیداش کردم، توی
تیشرتِ مشکیش مثل همیشه جذاب بود. مقابلش نشستم و دفترچه یادداشتمو بهش دادم.گفتم:
»تو میتونستی از جونگکوک بخوای یادداشتهاشو بهت بده!
بنابراین چرا بهم نمیگی که دقیقا برای چی باهام تماس
گرفتی؟«
گلوشو صاف کرد و در حالی که دستهاشو بهم حلقه کرده
بود روی میز خم شد، حالت صورتش جدی بود. نفس عمیقی کشید و جواب داد:
»نمیدونم تو و جونگکوک دارین با هم چه کار احمقانهای
میکنید، اما اون خیلی ناراحته... و شب هالوین با یه دیونه ی زال مبارزه خیلی بزرگی داره. شرایطش خوب نیست. اگه هنوز میخوایش_ و من میدونم که میخوایش_ پس بهتره تمومش کنی و بهش بگی. اگه اوضاع رو خراب کنی و اون گند بزنه به مبارزهاش، همش تقصیر توئه عزیزم.«
زمزمه کردم:
»بگو احساس واقعیت چیه.«
پوزخندی زد:
»این موضوع اهمیتی نداره."
روی صندلیم ولو شدم، نگرانی و ترس وجودمو گرفته. دو روز دیگه هالوین بود. لبهامو تر کردم و گفتم:
»واقعا فکر میکنی ممکنه با این یکی به مشکل بر بخوره؟ به خاطر من؟«
جیهوپ نگاه سختی بهم انداخت:
»نمیدونم. از دست هردوتون خسته شدم. شاید اگه مشکلتونو با هم حل کنید، اتفاقی براش نیفته.«
با ترس گفتم:
»با احساسات من بازی نکن جیهوپ. ما مشکلاتی داریم که
باید روشون کار کنیم. بعلاوه من از خشونت خوشم نمیاد، و نمیتونم نادیده بگیرمش.«
اما همونطور که کلمات از دهنم خارج میشدند، بخشی از
قلبم میخواست دوباره جونگکوک رو در حال ورزش و مبارزه ببینه. ذهنم برگشت به شبی که یانگ رو زده بود، در حالی که اولش خیلی ترسیده بودم بعدش از قدرت و چابکیش شگفت زده
شده بودم. و غریزهه ای آلفاش به شدت تحریکم میکردند.
آهی کشیدم.
جیهوپ شونهای بالا انداخت.
خیلی خب. مسیرو عوض کردم:
»جیانگ چی؟ دیشب باهاش بود، و وقتی اون آویزونش بود به نظر نمیرسید که به خاطر من در عذاب باشه.«
»اون با جیانگ نیست، اما احمقه. چون اگه من بودم باهاش
سکس میکردم و منتظر تو نمیموندم. اما اون هست.«
حتما چهرهام احساساتم در این مورد رو نشون داد، چون
دستهاشو بالا گرفت و گفت:
»عصبانی نشو. بالاخره یه روزی یه نفر دیگه رو انتخاب
میکنه. به هر حال.«
نفسشو بیرون داد:
»پس گذشتهاتو فراموش کن، با مبارزه کردنش کنار بیا و برو دنبال مردِ لعنتیت.«
با زخمهای روی مچهام بازی و از نگاه به چشمهاش اجتناب
کردم. در واقع سردی بین من و جونگکوک به خاطر مبارزه کردنش نبود. شاید اولش این بخشی از دلایلم بود، اما بیشتر به خاطر این بود که هنوز میترسیدم قدم آخرو بردارم و احساساتمو بپذیرم.
تا خودمو در معرض دلشکستگی احتمالی قرار بدم.
صدای ضعیفی بهم یادآوری کرد:
اما مگه به خودت قول ندادی که شجاع باشی؟
آره، و داشتم به آهستگی با قدمهای کوچک از اون کوه بالا
میرفتم.
اما وقتش نشده که یه جهش بلند داشته باشی؟
ایستادم که برم. گردنبندمو درآوردم، همونی که حلقه جونگکوک بهش آویزون بود؛ و به جیهوپ دادمش و گفتم:
»اینو بهش میدی؟ اولین چیزیه که بعد از دو سال درست
کردم، و یه... یه سنجاقک توش حک شده. جونگکوک معنیشو بهم گفت، این مدت نتونستم به چیزی غیر از اون فکر کنم. برای همین درستش کردم.«
صدام لرزید.
جیهوپ به دقت نگاش کرد بعد به من نگاه کرد. سر تکون داد،صورتش جدی و گرفته بود، جواب داد:
»این کارو میکنم.«
اون هم ایستاد، بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد:
»دو روز. یادت نره!«_____________________
تا رسیدم خونه براتون پارت گذاشتم که زودتر آپ بشه داستان یادتون نره
حتما میرید بیرون مراقب باشید یعنی من جهنمو رد کردم اومدم😷🤒🤕

YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤