part29

843 196 7
                                        

جیمین

دونستن و انجام دادن یکی نیستند. شبهای تنهایی رو توی
تختم می گذروندم و آرزو میکردم کابوس ببینم تا جونگکوک بیاد و از خواب بیدارم کنه. بغلم کنه. رقت انگیز بودم و اگه اهل نوشیدن الکل بودم از الکل استفاده میکردم تا حالمو بهتر کنه.
جونگکوک دقیقا داشت کاری رو میکرد که من ازش خواسته بودم.
دست از سرم برداشته بود.
شبِ بعد از اینکه لباسو خریدم، تهیونگ رو دعوت کردم خونه ام، بیشتر به دلیل اینکه به خاطر ماجرای یانگ عصبی و وحشت زده بودم. رفتیم تا مدتی توی تراس بشینیم، جونگکوک هم توی
تراسش بود، آرنجهاشو روی نردهها تکیه داده بود و قفسه
سینه برهنهاش توی نور ماه میدرخشید. سلام کردم. سرشو
به نشونه جواب تکون داده و برگشته بود داخل. بعدا وقتی
تهیونگ رفت، صدای یه پسرو از اون طرفِ دیوار شنیده و وقتی
بیرون رفته بودم تا آشغال ها رو توی سطل زباله بذارم،
جیانگ کلاسِ ادبیات رو دیده بودم که خونهاشو ترک میکرد. با لبخندی موزیانه روی صورتش
بود از کنارم گذشته بود. از فکر اینکه همونطوری که منو
بوسیده جیانگ رو هم بوسیده درد برنده ای درونم حس کردم.
به این زودی رفته بود سراغِ بعدی؟ یعنی من براش
همینقدر کم ارزش بودم؟
به خودم یادآوری کردم:
تو خودت این کارو کردی!
روز جمعه، در حالی وارد کلاس ادبیات شدم که مصمم بودم باهاش رو در رو بشم و مجبورش کنم باهام حرف بزنه. کنارِ جیانگ نشسته بود، هردو سرهاشون خم و به آرومی حرف میزدند. به خودم گفتم:
امروز باهاش حرف بزن. بهش بگو چه احساسی داری.
و، خدایا، دلم میخواست بهش بگم_ اما تردیدها و ترسم نیاز داشتند که اون اول بهم نشون بده که هنوز منو میخواد. جیهوپ کنارم نشست و ضربهای به بازوم زد و گفت:
»سلام پسر، خوبی؟ عجیب به نظر میرسی_ البته تو همیشه عجیبی_ اما امروز عجیب تر از همیشهای.«
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با سر به زوج پشت سرم اشاره میکردم زمزمه کردم:
»از دیدنِ جونگکوک با اون متنفرم.«
چشمهاشو به سمت زوج و بعد من چرخوند و گفت:
»آره؟ اگه اذیتت میکنه پس یه کاری در موردش بکن. الان
تو باید کنارش باشی.«
چشمهاش بررسیم کردند و پرسید:
»متوجه حرفم میشی؟«
سر تکون دادم و بعد استاد وارد کلاس شد. جونگکوک رو از
ذهنم بیرون روندم و در عوض روی دارسی تمرکز کردم.
حداقل یه شخصیتِ خیالی نمیتونست بهم آسیب برسونه.
شنبه صبح سعی کردم خودمو از لحاظ ذهنی آماده کنم تا به جونگکوک نزدیک بشم، اما اون خونه نبود. چون مدام توی پارکینگ دنبال جیپش میگشتم اینو می دونستم. موقع ناهار دیگه بیقرار شده بودم، برای همین به باشگاهش رفتم.
ماشینش اونجا بود، اما بعد نتونستم خودمو قانع کنم و وارد بشم.
در حالی که به سمت خونه میروندم فکری به ذهنم رسید.
با گام هایی مصمم وارد اتاق خوابِ اضافی شدم. وسایل
جواهرسازیمو از جعبههاشون بیرون آوردم و روی میز پهنشون کردم، انگشتهامو روی ورقه سردِ فلزی کشیدم.
تغییری درونم ایجاد شد، یه تغییرِ کوچک اما قابل توجه،
چیزی که طی چند هفته گذشته شکل گرفته بود. بی خیالِ
کنترلِ همیشگیای که روی خودم داشتم شدم، و انگشتهام
یهو به سوزش افتادند. تا خلق کنن.
به عمقِ وجودم نگاه کردم و سوالهای سختی از خودم
پرسیدم.
قدرتم کجا بود؟
باورم به خودم کجا بود؟
صدای ضعیفی گفت: تمام مدت همین جا بود.
با استفاده از یه ورقه فلزی هجده عیار، یکی از بزرگترین
سایزهای حلقه، که فکر میکردم اندازهاش میشه رو روی فلز اندازه گرفتم. بدون اینکه زیادی به مفهومش فکر کنم یکی از طرحهای سنجاقکی که قبلا کشیده بودمو روی جایی که قرار بود قسمتِ داخلیِ حلقه باشه حک کردم. بعد از اَرهام استفاده کردم تا حلقه رو ببرم، سوهانش کشیدم، و بعد از مشعل گازیِ بوتانم استفاده کردم تا به آسونی فلزو شکل بدم. سرکه و آب گرم روش پاشیدم تا از شرِ اکسیداسیونِ روی سطح خالص
شم. بعد، با استفاده از انبُرهام به صورتِ یک دایره شکلش
دادم و بعد با مشعلم جوشش دادم تا لبههاشو به هم وصل
کنم. بعد از اینکه دوباره بهش سرکه پاشیدم و سوهانش
کشیدم، خط اتصالشو سُنباده کشیدم. دور یه میله فلزی
انداختمش و مرحله چکش کاری رو شروع کردم، صدای
طنین اندازش توی آپارتمانم منعکس میشد. آخرین مرحله
این بود که انگشترو توی پودر جواهراتم بندازم، اجازه بدم
بچرخه و برق بیفته. درش آوردم و روی میزِ پاتختیم
گذاشتمش تا خشک بشه.
با رضایتِ عمیقی بهش خیره شدم. حتی اگه دیگه قلبمو نمی خواست یه تیکه از من رو خواهد داشت.
گوشیم به صدا دراومد و بهم یادآوری کرد که با تهیونگ و یونگی قرارِ شام دارم.
یونگی گفته بود یه گروه موسیقی قراره اجرا کنند، بنابراین وقت
بیشتری رو صرف آماده شدن کردم، لباس ابی که به
تازگی توسط یونگی اصلاح شده بود رو به همراه یه جفت
صندلِ بندی پوشیدم. یکم برای رستوران زیادهروی
بود، اما اهمیتی ندادم.
این لباس زره ام بود، گواهِ اینکه هر روز دارم یکم عوض
میشم. توی آخرین لحظه برگشتم به اتاق خوابم و مستقیم به سمت جعبه جواهراتم رفتم، زنجیری پیدا کردم، حلقه جونگکوک رو انداختم توش و دور گردنم بستمش.
شاید هیچوقت بهش نمیدادمش، اما میخواستم روی پوستم باشه!
وقتی بیرون رفتم جیپشو توی پارکینگ دیدم. قبل از اینکه
بتونم جلوی خودمو بگیرم درِ آپارتمانشو زدم. احساسات به
قفسه سینهام چنگ انداختن، داشتم روی لبه چه چیزی پس و پیش میرفتم؟
چی میخواستم بگم؟
میخواستم التماسش کنم یه فرصت دیگه بهم بده؟
شاید.
اما اون اصلا جواب نداد.
صدای مردونهای گفت:
»واااو عزیزم، بهتره آرومتر بری وگرنه میخوری زمین.«
دستهای قویِ خالکوبی شدهای جلو اومدند تا من، که موقع
رفتن به داخلِ کافه سِکندری خورده بودم رو سرِ پا
نگه دارند.
من این صدای بَمو هرجایی میشناختم.
جونگکوک.
نباید از اینجا دیدنش تعجب میکردم. شنبه شب بود، و اگر
مهمونی انجمن دانشجویی وجود نداشت، اینجا پاتوقِ همه
بود. جین و پیراهن بهتری نسبت به همیشه پوشیده بود اما
من به یاد آوردم که توی شلوار کاراتهاش با قفسه سینه برهنه و در حالی که زخمهاش معلوم بودند چطور به نظر میرسید. گرما توی وجودم حلقه زد. بعد از اون روز توی حیاط دانشگاه این اولین باری بود که لمسم میکرد.
چشمهاشو به آرومی روی من چرخوند، نگاهِ کاوشگرِ آرومی
که از کفشهام شروع شد و بالا و به سمت
پیراهنم اومد. زمزمه کرد:
»خوشگل شدی.«
سر تکون دادم از به یاد آوردن دهنش روی بدنم پیچ و تابی
خوردم و به صورتش نگاه کردم، حریصانه فکِ تراش خورده و لبهای پُرشو بلعیدم و پرسیدم:
»اینجا چی کار میکنی؟«
از روی شونهاش به داخلِ قسمت غذاخوری نگاه کردم. تنها
بود؟
آه. جیهوپ و چند تا از دخترا و پسرای انجمن دانشجویی توی قسمتِ انتهایی دور یه میز بزرگِ گرد، جایی که گروه موسیقی قرارداشت، جمع شده بودند. و البته جیانگ هم اونجا بود.
نفسمو طولانی بیرون دادم.
»با دوستهام اینجام. تو چی؟ با تهیونگی ؟«
تیکه آخر رو با دندون قروچه گفت، و بدن من منقبض شد. در حقیقت تهیونگ بی خیالِ فشارش شده بود، مطمئن نبودم چرا،اما بخشی ازم فکر میکرد که اون از جونگکوک میترسید.گفت:
»نمی خوای چیزی بگی؟«
به دیوار تکیه داد تا از سر راه یه مشتری کنار بره، و این
حرکتش مارو به هم نزدیکتر کرد. انگشتش جلو اومد و خطی روی گونهام رو دنبال کرد و گفت:
»من این نگاهو میشناسم. تو نگرانی.«
مکثی کرد، ابروهاش بهم گره خوردند و پرسید:
»یانگ؟«
و اون موقع بود که متوجه جویده و نامفهوم حرف زدنش شدم و بوی الکلِ نفسشو حس کردم.
قلبم از ریتم افتاد. عقب رفتم و پرسیدم:
»مشروب خوردی؟«
»تو هم یکی میخوای؟«
بطری آبجوی تیره ای رو بالا گرفت، و از اینکه تا اون لحظه
متوجه اش نشده بودم احساس حماقت کردم. زیادی مشغول نگاه کردن بهش بودم.
به تندی گفتم:
»از اینکه مشروب بخوری خوشم نمیاد.«
»پس خوبه که با تو نیستم.«
بطری رو بالا برد تا جرعهای بنوشه.
همونطور که ثانیه ها میگذشتند بهم خیره شدیم، اون انرژیِ آشنای بینمون داشت قلبمو میکشید، چشمهامو بستم تا اینقدر نخوامش. حتی با اینکه میدونستم مشروب خورده...
برام مهم نبود!
»امشب اومدم دم آپارتمانت، اما خونه نبودی. یه چیزی بود
که میخواستم بهت بدم.«
یه ابروشو بالا برد:
»به این زودی برای راندِ دوم آمادهای؟ فکر نمیکردم این
کارو بکنی.«
قفسه سینهام بالا اومد:
»مثل احمقها رفتار نکن. فکر نمیکنی که منم دارم درد
میکشم؟ دارم از فکر کردن بهت دیوونه میشم...«
تهیونگ و یونگی از در وارد شدند و همونطور که به سمت ما میومدند میخندیدند. تهیونگ به آرومی بغلم کرد و چشم غرهای به جونگکوک رفت.
جونگکوک نگاه ستیزه جویی بهم انداخت، انگار که حرفهای
بیشتری برای گفتن داره اما بعد از دیوار جدا شد، عضلاتش  موج برداشتند و پیچ خوردند. گفت:
»از دیدنت خوشحال شدم. باید برگردم پیش دوستهام.«
چه رفتار مودبانهی سردی.
و بعد ازمون دور شد تا به گروه پر سر و صدای انتهای سالن
بپیونده. همونطور که نگاهش میکردم، جیانگ فورا یک سمتش قرار گرفت و یه دیگه سمت دیگهاش، هردوشون داشتند
برای جلب توجهاش رقابت میکردند.
پسر قانونمندِ توی سرم گفت: ببین، آدمها هیچوقت اونطور
که تو واقعا فکر میکنی، نیستند. اون هم درست مثل
بقیهست.
یونگی پرسید:
»حالت خوبه؟«
صداش محتاط بود.
سرمو به نشونه نه تکون دادم. قفسه سینهام حس میکرد
دارند سوراخش میکنند. ما دیگه حتی دوست هم نبودیم.
جواب دادم:
»نمیتونم اینجا بمونم و نگاش کنم.«
تهیونگ به تایید سر تکون داد و گفت:
»موافقم. بیا برگردیم آپارتمانت و پیتزا سفارش بدیم. مهمون من.«
این بار به تایید سر تکون دادم و نگاهی به پیراهن ابیم
انداختم. میخواستم هرچه سریعتر از تنم درش بیارم. گفتم:
»فقط منو از اینجا ببرید بیرون.«

My boxer_kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora