جیمینتهیونگ و ریک دوستمون که کافه داره خندیدند و با اینکه من موضوعِ شوخیشون بودم
از دیدنِ لبخند تهیونگ خوشحال شدم. دلم نمیخواست اوضاع
بینمون عجیب باشه. این مدت در حال پردازش ابراز
علاقهاش بودم اما هنوز نمیدونستم میخوام در موردش چی
کار کنم.
زنگِ بالای در به صدا دراومد و جیهوپ و جونگکوک هر دو از در
کافه وارد شدند.
یونگی حواسش جمع شد و گفت:
»فاکرا دارن میان، فاکرا دارن میان.«
با صدای هیس مانندی گفتم:
»بس کن.«
صورتِ تهیونگ با شنیدن مکالمه ما سرد و اندامش منقبض
شد:
»نمیدونم بقیه چی توی این دوتا میبینند...«یونگی جملهاشو تموم کرد:
»... اینکه داغ تر از اتو موی من هستند؟«
دختری توی کافه جیهوپ رو خِفت کرد اما جونگکوک در حالی که
شلوارِ جینِ فاق کوتاه، تیشرتِ ویتمن و یه جفت دمپایی چرم
پوشیده بود به سمت ما اومد.
آهی کشیدم، موهای تیره ای که کنار گوشها و پشت
گردنش موج برداشته بودند رو نگاه کردم، برق درخشانشون
توی نور منعکس میشد. به نظر میرسید چشمهای
مشکیه براقش مستقیم از اون طرفِ فروشگاه روی من
زوم شدند، و حس کردم خودم دارم بدنمو برای جریانی که به
طرزِ اجتناب ناپذیری درونم ایجاد میشد آماده می کردم.
نزدیکتر شد و به نظر میرسید که انگار تمام نگاه های اونجا
دنبالش میکردند.
چرا نمیتونستم مثل بقیه بیخیال اون هم بشم؟
با خودم زمزمه کردم:
»آره، جذاب تر از یه ساعتِ رولکسِ توی میدونِ تایمز.«.جلوی کانتر ایستاد:
»سلام. امروز خوبی؟«
به خاطر توجهش به خودم پیچیدم. منظورش کابوسم بود.
چند روز از شبی که کنار هم خوابیده بودیم گذشته بود و اون
هر روز صبح توی کلاسِ ادبیات منو چک میکرد، خیلی
عادی اما همیشه میپرسید که حالم خوبه یا نه.
»آره. تو چی؟«
سر تکون داد.
جیهوپ در حالی که دختری که باهاش حرف میزد پشت
سرش بود مستقیم به سمتمون اومد:
»چه خبر؟ کسی میخواد به خونه انجمن بیاد و خوش
بگذرونه؟«
بعد به سمتِ من اومد و دستشو دورم انداخت و گفت:
»سلام عشقم، کی کارت تموم میشه؟«
تهیونگ جواب داد:»متاسفم، ما قراره بریم سینما.«
یادم نمیومد که با رفتن به سینما موافقت کرده باشم. به نظر
میرسید دوستهام تصمیم گرفتند که برنامه امشبِ من چی
قراره باشه. اونم در حالی که من واقعا نیاز داشتم برم خونه و
درس بخونم.
جیهوپ دستهاشو به هم کوبید و گفت:
»یه جورایی کسل کننده به نظر میرسه اما منم پایَم.«
منو ول کرد تا دستشو دور همون دختر حلقه کنه و ازش
پرسید:»تو هم هستی؟«
دختر سرخ شد.
جونگکوک به نرمی مداخله کرد:
»راستش، من و جیمین از قبل برای امشب برنامه ریختیم.
الان هم اومدم که باهاش هماهنگ کنم.«
همه نگاهها به سمت من چرخید و بعد سمت جونگکوک برگشتند.
یونگی با صدای بلندی گفت:»برنامه؟ اونوقت به من نگفتی؟«
»اما فیلم...«
صدای تهیونگ تحلیل رفت.
چشمهای جیهوپ درشت شدند:
»اوه، انتظارشو نداشتم.«
YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤