جونگکوک
یکم بعد از نیمه شب، پدرم منو به آپارتمانم رسوند. خداحافظی کردیم و شاید چیز جدیدی رو بینمون حس کردم. احترام؟
نمیدونستم، اما چند ساعتِ گذشته رو توی یک رستورانِ
استیک گذرونده و روی جزئیاتِ وام خیلی بزرگی که
میخواستم ازش بگیرم کار کرده بودیم. مجبور شده بودم یک مقدار غرورمو زیر پا بذارم تا ازش همچین درخواستی بکنم، اما در نهایت ارزش آیندهای با جیمین رو داشت. شاید اون با مبارزاتِ غیرقانونیم مشکلی نداشته باشه اما من نمیخواستم هیچ نوع استرسی رو وارد رابطمون کنم. شبِ گذشته همونطور که توی بغلم بود واقعیت مثل یک تُن آجر بهم برخورد کرد. با این وضعیت یتی آخرین مبارزه غیرقانونی من نخواهد بود، و هیچ وقت پول کافی برای باشگاه وجود نخواهد داشت. البته، من به پدرم حق انتخاب داده بودم: یا بهم قرض
میداد یا به مبارزه ادامه میدادم. اولش عصبانی شده بود،
مخصوصا که در مورد مبارزاتم خبر نداشت، اما در آخر، با وام موافقت کرده بود.
از پله ها بالا رفتم و گوشیمو باز کردم تا به دنبال پیامی از
جیمین بگردم. چند تا پیام برام فرستاده بود، آخریش دور و بریازده بود.
باید میذاشتم بخوابه و فردا باهاش حرف بزنم؟
جلوی در آپارتمانش ایستادم و در زدم، اما جوابی نگرفتم.
دوباره در زدم. ماشینش اینجا بود.
نمیخواست با من حرف بزنه؟
به خاطر دیشب خسته بود؟
به سمتِ آپارتمانم برگشتم و قفلو باز کردم. درست وقتی
داشتم درو باز میکردم تا برم داخل، چیزی آزارم داد. برگشتم به راهرو، حس خاصی نگران و مضطربم کرده بود.
پارکینگو با نگاه گشتم. همهچیز خوب به نظر میرسید.
اما بعد...
نگاهم به سمتِ غذاخوریِ مینی اون طرف خیابون افتاد.
انتهاش یک ماشینِ اسپورت پارک بود، خطوطش حتی توی
تاریکی هم براق و قدرتمند بودند، پورش؟
لعنتی!
تق!
شونهام به در برخورد کرد و چوب ارزان ترک خورد. دستهامو داخل فرستادم و دستگیره رو چرخوندم. نمیدونم چرا برنگشتم به آپارتمانم که از روی بالکن بپرم، انگار این روش سریعتر به نظر میرسید.
نوری از زیرِ در اتاق خوابش به بیرون میتابید، به سمتش
رفتم. اون هم قفل بود. لعنتی!
با لگد به در ضربه زدم و داخل شدم، آماده بودم هر کسی که اونجا بود رو بکشم.
اما چیزی که دیدم باعث شد مکث کنم، تمام کابوسهایی که
تا حالا تصور کرده بودم جلوی چشمم به بازی دراومده بودند.
یانگ پشت یک نقطه ایستاده، جیمینو با دهان بسته روی
زانوهاش نگه داشته و چاقویی روی گلوش گذاشته بود.
هشدار داد:
»نزدیکتر نیا.«
چاقو رو در حدی فشار داد که خون روی گردنش راه گرفت و پایین چکید.
بهطور ناگهانی ایستادم و دستهامو بالا گرفتم:
»خیلی خب. فقط بهش آسیبی نرسون، همه چیز درست
میشه.«
به تندی نفس کشید، چشمهای سردش مستقیم به من خیره
بودند:
»اوه؟ همونطوری که تو به من آسیب رسوندی؟«
حلقه دستشو دور شونه جیمین محکمتر کرد، و من درشتتر
شدنِ چشمهای جیمینو تماشا کردم.
میخواستم گلوی یانگ رو با دستهای خالی پاره کنم. قفسه
سینهام با نفسهای تندی بالا و پایین رفت و صداش توی
اتاقِ ساکتی که رو در رو شده بودیم بلند به نظر میرسید.
همونطور که ازش فاصله میگرفتم و خودم رو به سمت میز
آرایش جیمین میکشیدم به نرمی گفتم:
»من هیچ راهی نمیبینم که بخوای از این مخمصه خارج
بشی.«
نالید:
»میتونم. فکر میکنی میتونی به من دست بزنی؟ نمیدونی
من کیم؟«
سر تکون دادم. اوه، دقیقا میدونستم اون کیه. اون به جیمین من آسیب رسونده بود.
به جیمین نگاه کردم:
»مشکلی پیش نمیاد عشقم. من حواسم به همه چیز هست،
خیلی خب. من هیچ وقت نمیذارم اتفاق بدی برات بیفته،
فهمیدی؟«
سر تکون داد.
یانگ سرم داد زد:
»خفـــــه شو! حرف نزن!«
بندهای انگشتهاش سفید شده بودند، وقتی جیمینو بلند و
مجبورش کرد به سمت حمام بره هنوز چاقو رو روی گلوش
نگه داشته بود. به داخل هلش داد که جیمین روی زمین افتاد و گفت:
»برو اون تو تا وقتی تصمیم بگیرم باهاتون چی کار کنم.«
درو بهم کوبید و دورم شروع به قدم زدن کرد، چهرهاش با
دندون قروچه درهم شد. با احتیاط انداممو بررسی کرد.
کاری کردم کوچک به نظر برسم، گوشه اتاق جمع شدم.
منتظر موندم. اون میخواست با چاقوش حرکتی انجام بده و من باید آماده میبودم.
صدای آژیری سکوت رو شکست.
چشمهای وحشیش دور اتاق چرخیدند، انگار به دنبال منبع
صدا میگشت و بعد روی من تمرکز کرد:
»به پلیس زنگ زدی.«
مشتتشو دور چاقو سفتتر کرد.
سرمو تکون دادم:
»اینجا شهرک دانشگاهیه. پلیسها همه جا هستند. هنوز هم
میتونی بری و هیچ اتفاق بدی نمیفته. نمیخوام آسیبی بهت
برسونم.«
خدایا، میخواستم بکشمش.
قصد داشتم بکشمش.
صدای آژیرها بلند و بلندتر شدند و اون مکث کرد، سرش به
سمت بالکن خم شد. برق چراغهای آبی از پنجره به داخل تابیدند، برگشت و به من نگاه کرد، چشم هاش از عصبانیت
بیرون زده بودند.
به طرفش پریدم، از دستی که چاقو رو نگه داشته بود اجتناب کردم.
با دست و پاهایی بهم پیچیده روی زمین افتادیم و چاقو روی زمین سر خورد.
مشتها پرواز کردند، بیشتر مشتهای من، اما بعضی از
ضربه های اون هم با کبودیه ام برخورد کردند که به خودم
لرزیدم و موجی از درد توی بدنم پیچید.
با ضربه های کف دست و مشت بهش حمله کردم.
شاید اون مبارزِ دیونهای بود که آدرنالینش بالا زده، اما من
اون استعدادِ لعنتی بودم.
و میخواستم بکشمش.
ضربههام پیشونیشو هدف گرفتند. یک ضربه کف دست به
صورتش، یکی به دندههاش و یکی دیگه به کبدش.
سرش آویزون شد، مثل یک عروسکِ شکسته لق میزد.
چشمهاش بسته بودند.
بیهوش بود.
نفسمو بیرون دادم، صدای جیمین که به درِ حمام ضربه میزد به حسهام نفوذ کرد.
صورتمو پاک و چکیدنِ قطرات خون رو حس کردم.
نمیخواستم بیشتر از اونچه ترسیده بود، بترسونمش. ایستادم و به دنبال چیزی برای بستن یانگ، قبل از اینکه جیمین رو بیرون بیارم، به اطراف نگاه کردم.
درد قرمزِ داغی توی پام پیچید. یانگ به هوش اومده_ اصلا بیهوش شده بود؟_ و چاقو رو برداشته و توی رونم فروکرده بود.
غریدم، خشم درونم فوران کرد. وقتی چرخیدم و خودمو روی یانگ انداختم، اتاق هم چرخید. مشتی به صورتش زدم. یکی دیگه به عضوش.
اوه، آره، صدایی که، وقتی مشتم بهش برخورد کرد، درآورد رو دوست داشتم.
درِ حمام کنده شد و افتاد، بدن جیمین روش قرار داشت و
وقتی منو دید چشمهاش وحشتزده بودند. خنده نسبتا عجیبی کردم. فکر میکنم درو کنده بود تا به من برسه.
اون، اون. تنها چیزی بود که اهمیت داشت. لعنتی،
نمیخواستم بترسه. هیچ وقت اتفاقی براش نمیافتاد. عاشقش بودم. میخواستم تا ابد باهاش باشم. میخواستم
اونو توی پیلهای از عشق بپیچونمش...
و درست همون موقع، همهچیز بهم ریخت. احساس ضعف
کردم. خونم همهجا پخش شد. و روی سرامیکهاش رو
گرفت.
لعنتی. صبر کن. باید جیمین رو نجات بدم.
همه چیز داشت محو میشد.
همه چیز سیاه شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/303993878-288-k690524.jpg)
YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤